از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي نه ميل سخن داريم
اوار پريشانيست رو سوي چه بگريزيم
هنگامه ي حيرانيست خود را به كه بسپاريم
تشويش هزار ايا وسواس هزار اما
يك عمر نميديدم در خويش چه ها داريم
دردا كه هدر داديم ان ذات گراني را
تيغيم و نميبريم ابريم و نميباريم
ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند كه بيداري گفتيم كه بيداريم
دوران شكوه باد از خاطرمان رفته است
امروز كه سد بسته است خشكيده و بي باريم
از زمزمه دلتنگي ، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي نه ميل سخن داريم
نظرات شما عزیزان:
|