از عشقم دورم خیلی دور
از عشقم دورم خیلی دور
من دوسش دارم و واسه اون یه تفریحم ازش دورم خیلی


 

روزهای بارانی

 

قدم میزدم و چیزی از اطرافم رو حس نمی کردم ، سرم پایین ، نگام به زمین و فکرم تو آسمونا بود.ریختن برگای زرد و نارنجی بھم نشون می دادن که پاییز از راه رسیده.لبخند محوی رو لبام نقش بست.سرمو تکونی دادم و قدم بعدی رو آروم برداشتم برای یه لحظه پشت سرم رو نگاھی کردم تازه فھمیدم چقدر ازش دور شدم نفسی کشیدم و به راھم ادامه دادم ، رسیدم به ھمونجا ھمون نیمکت چوبی داخل پارک که رو به استخر مرغابی ھا بود.میخواستم از اول ھمه چیز رو دوباره برای خودم یادآوری کنم خورشید غروب کرده بود ، نشستم و کیف کوچیک خاکی رنگم رو سمت دیگه ی نیمکت گذاشتم ھوا سرد بود، سوز باد گونه ھامو قرمز می کرد ، شال رو بیشتر دور صورتم پیچیدم و دستامو به
ھم می سابیدم ، نگاھم به مرغابی ھای سفید خاکستری بود.طبق عادت ھمیشگی ، عصرھا به ھمین پارک اومدم. تنھایی رو خیلی دوست داشتم ، چه تو خونه ،چه دانشگاه و خلاصه ھر جای دیگه دوست داشتم تنھا باشم. دختری بودم که از قشر تقریبا مرفه جامعه به حساب می اومدم . سال اول دانشگاه بودم و خیلی خوشحال از اینکه می تونم تو رشته ای که دوست دارم تحصیل کنم. دوستای خوبی ھم داشتم اما ھمونطور که گفتم تنھایی رو به با اونا بودن ترجیح می دادم. روزھای آخر ترم بود و ھمه مشغول خوندن برای امتحان ، و من ھم گوشه ی دانشگاه کنار کافه تریا با کتابام مشغول بودم. که یک دفعه : " سلام خانوم سپھری. میتونم اینجا بشینم؟" بدون اینکه سرمو بیارم بالا فھمیدم که خودشه جوابی ندادم و اون باز ھم سوالش رو تکرار کرد. پرھام ھم دانشکده ای من بود که ھمیشه سعی داشت خودشو یک جوری به من نزدیک کنه ... سر کلاس با کل کل کردن با استادا باعث خنده ی ھمه ی بچه ھا می شد ، موقع امتحان با تقلب بازیاش ھمه رو کلافه کرده بود. خیلی از دخترای دانشکده آرزو شون یک نگاه پرھام بود اما خب مھیارچند باری بھم تیکه انداخته بود که حواست به پرھام باشه این کاراشو نبین ، دلش خیلی صافو پاکه. اما من اھمیتی به رفتارای پرھام نمی دادم یه جورایی از با نمکیاش خوشم می اومد اما تو اخلاق من رو دادن به پسر اصلا راه نداشت...پرھام نشست رو نیمکت و به جزوه ھای من خیره شد... "خانوم سپھری من واقعا شما رو به خاطر تلاشتون تحسین می کنم ... " بعد با خنده ادامه داد " اما تقلب رو واسه چی گذاشتن ؟ انقدر خودتونواذیت نکنید...آخه آخرش نمره ی منو شما یکی میشه چه فرقی داره ؟ " تا حالا تو چشمای پرھام نگاه نکرده بودم ھیچ وقت دوست نداشتم این کارو کنم ...آخه سپیده دوستم ،ھمیشه میگفت چشمای پرھام یه برق خاصی داره که ھمه رو جذب میکنه.با لحن خاصی گفتم : "آقای ارسلانی اومدید اینجا نذارید من درس بخونم که فردا تو دانشکده حرف بی افته که سارینا ھم یاد گرفته این کارا رو؟" جا خورد و گفت " نه به خدا ھمچین قصدی که نداشتم ..." یه لبخند پر از شیطنتی زد و جزوه ھامو ازم گرفت. با اعتراض ازش خواستم جزوه رو پس بده اما انگار پرھام تازه رگ شیطنتش گل کرده بود... دوید رفت ، منم دنبالش .... بلند بلند می خندید و یواشکی بر میگشت ببینه من دارم
میرم دنبالش یا نه ...به نفس نفس افتاده بودم...بازم دویدم ...تا اینکه ....در حال دویدن دنبال پرھام بودم که یه دفعه پاشنه ی کفشم به سنگ کنار باغچه ی حیاط دانشکده گیر کرد و محکم زمین خوردم. پرھام حواسش به من نبود و تند می دوید و می خندید. برای یه لحظه سرمو بالا آوردم تا یه چیزی بھش بگم که.....خانوم سپھری....تو رو خدا جواب بدید...بابا من غلط کردم... سپیده یه لیوان آب بیار...خانوم سپھری... خانوم... بابا یکی یه کاری کنه...." سپیده و مھیار که تو حیاط بودن متوجه ی من و پرھام بودن ، بعد از اینکه خورده بودم زمین بیھوش شدم و پرھام خیلی نگران بود البته می دونم که نگران خودم نبود نگران این بود که جواب بچه ھا رو چی باید بده آخه اون مقصر این اتفاق بود. مھیار که دانشجوی سال دوم پزشکی بود سعی می کرد ھم پرھام رو آروم کنه ھم منو یه جوری به ھوش بیاره. کم کم صداھای اطرافم رو شنیدم و چشمامو باز کردم ،اولین چیزی که دیدم لبخند توأم با ناراحتیه پرھام بود که خدا رو شکر می کرد. یکم که سرحال تر شدم از جام بلند شدم . از مھیار و سپیده به خاطرکمکشون تشکر کردم و یه نگاه بدی که پر از خشم بود به پرھام انداختم و با کمک سپیده به کافه تریارفتم تا یه چیزی بخورم و بھتر شم. پرھام مبھوت مونده بود که چطور می تونه از من عذرخواھی کنه ، مھیار که کنار پرھام واستاده بود و متوجه ی حرکات من و ناراحتیه اون شده بود دستاشو رو شونه ی پرھام گذاشت و گفت:" پسر کجایی؟ بیا بیرون بابا... تو دنیای فکر و خیال ھیچی پیدا نمیشه... پرھام داداش راحت بگم گشتم نبود نگرد نیست" اینو که گفت پرھام لبخند زد و گفت: " مھیار تو دوست خیلی خوبی برای من ھستی از ھمون دوران مدرسه که با ھم بودیم تا الان ھمیشه منو ھمراھی
کردی...توغم..شادی.. ازت ممنونم" مھیار که می خواست فضا رو عوض کنه گفت : " پرھام ما مخلصیم...بیا بریم یه قھوه مھمونت کنم که ھمچین سرحال بیای" پرھام مخالفت نشون داد و گفت : " نه مھیار...بھتره نریم کافه تریا آخه...می دونی که....خانوم سپھری اونجاست منو نبینه بھتره فقط اگه می تونی یه لطفی کن و این جزوه رو بھش بده..."مھیار که تا حالا این حالت رو تو چشمای پرھام ندیده بود با تعجب گفت : " نگو پرھام...آخه من که نمی تونم... بھتره خودت این کار رو کنی یه عذر خواھی ھم ازش کن و تموم دیگه...بابا تو که باعث نشدی اون بیفته...خدا رو شکر مسأله ای ھم پیش نیومد ، برو پسر گل. پرھام گفت : " نه بیخود اصرار نکن اصلا خوشم نمیاد به یه دختر کلمه ی معذرت میخوام رو بگم ولی فقط به خاطر تو باشه مھیار...میرم اما بدون که من ھیچ وقت این کارو نمیکردم من آخه...مھیار منو که میشناسی غرورم اجازه ی این کارو نمیده... این کارو فقط واسه کسی میکنم که....."مھیار حرفشو برید و گفت :" واسه کسی که؟" پرھام که ھل شده بود گفت:" ھی.. ھیچی ...ھیچی این کارو واسه کسی می کنم که واقعا احساس کنم باید حقشو ادا کنم ھمین...من رفتم ...اصلا بیا با ھم بریم " مھیار با خنده دست پرھام رو گرفت به سمت کافه تریا حرکت کردند.ھوا خیلی سرد بود. درست وسط زمستون بودیم و ابرھای سیاه رنگ آسمون رو پوشونده بودند... روی کوھھای اطراف دانشگاه لایه ھای سفید رنگ برف دیده می شد .کلاغھا روی شاخه ھای خشک و سرد درختا نشسته بودند انگار حوصله ی پرواز نداشتن . وای که چقدر این ھوا رو دوست داشتم ولی حیف که نمی تونستم کمی قدم بزنم و استفاده کنم. من و سپیده رو صندلی چوبی کافه نشسته بودیم ،با دستام فنجون قھوه رو لمس می کردم ، با گرمایی که تو این زمستون سرد بھم انتقال می داد احساس خوبی داشتم، چشمامو برای لحظه ای بستم و ھمینطور با فنجون بازی و تو دنیای آرزوھام سیر میکردم...انگار اصلا یادم نبود که پرھام باھام چیکار کرد ،چشمامو که باز کردم صدای سپیده رو شنیدم که به پرھام و مھیار اشاره می کرد و می گفت بچه ھا بیاید اینجا ...جا ھست.اسم پرھام رو که شنیدم عصبی شدم ، از صندلی بلند شدم و گفتم:" سپیده من میخوام برم میای یا می مونی ؟" سپیده که مونده بود چی بگه دستشو آوردبالا و گفت : " خانوم اجازه ؟ ما
می مونیم"ادامه دادم :" سپیده لوس نشو پاشو دیگه تو که می دونی نمی تونم تنھا برم ، پام درد می کنه سرمم گیج میره." سپیده که واقعا بھترین دوست تو زندگیم بود و از تموم اخلاق و رفتار من خبر داشت می دونست تو اینجور موارد باید از چه راھی وارد شه. بلند شد و من رو آروم نشوند رو صندلی لپم رو بوسید و گفت :" آخه دختر خوشگل تو که می دونی نمی تونی بدون سپیده جونت جایی بری چرا بلند میشی و تھدید می کنی؟ خب منم واسه ی بھتر شدن حالت تو رو آوردم اینجا وگرنه می رفتیم سر کلاس رفع اشکال برای امتحان فردا ..وای اونم کلاس کی ؟!!

 

استاد طاھری. دوست داری بریم؟ ھا؟ پاشو زود تند سریع..." می خندید و اینا رو به من می گفت ، استاد طاھری استادی بود که مدام صحبت می کرد و از این شاخه به اون شاخه می پرید و خیلی ناگھانی از یکی از دانشجوھا سوالی می پرسید که ھیچ ربطی به موضوع نداشت و خلاصه کسی از این استاد راضی نبود بیشتر بچه ھا یا خواب بودند یا یه جوری از کلاس فرار می کردند.به نشونه ی تسلیم دو تا دستامو آوردم بالا و گفتم :" ای سپیده ی شیطون...تسلیم  من تسلیم شدم...باشه میشینم اما یادت باشه من با پرھام کاری ندارما... گفته باشم" جمله ی آخر رو گفتم و دیدم نزدیک صندلیمون شدن و با گرفتن اجازه از ما ، نشستن. پرھام این پا و اون پا میکرد...نمیدونست چیکار کنه...چی بگه... بدون مقدمه جزوه رو میز گذاشت و گفت:" خانوم سپھری... من قصد اذیت شما رو نداشتم فقط...فقط...به خدا شمام مثل خواھرم ھستید، گفتم یه شوخی کوچیکی کنم ھمین به خدا...شما باید تو این مدتی که تو کلاسا با ھم ھستیم اخلاق من رو متوجه شده باشید...تو دلم ھیچی نیست...ازتون معذرت میخوام...ھرچند تقصیر کفش سیندرلایی خودتون بود" اینو که گفت چشمام درشت تر شد دستامو مشت کردم کاش میشد یکی بزنم تو اون کله اش که ھیچی توش نیست. مھیار از زیر میز محکم زد رو کفش پرھام و آروم گفت :" پرھام خدا چی کارت نکنه... میبری تو آسمون یھو میندازی پایین...گند زدی پسر " بعد خندید و گفت :" خب ... ایشالله که ماجرا ختم به خیر شد دیگه؟ خانوم سپھری؟ دختر دایی گلم؟ این دوست ما رو ببخش دیگه" یه نگاھی به مھیار و سپیده کردم و بعد نمی دونستم بھش چی بگم ، بینمون سکوت موج می زد ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم دونه ھای سفید و نرم برف رو می دیدم که آروم آروم روی زمین میشینن. نفسی کشیدم وگفتم : " آقای ارسلانی بذارید رک بھتون بگم ، شما اصلا حق ھمچین شوخی رو با من نداشتید، فکر کردید منم مثل اون دخترایی ھستم که تو کلاس پا به پاتون با ادا و اصول در آوردن و بی احترامی کردن به استادا که شما اسمشو گذاشتید شیرین کاری و مزه پرونی دوست دارن به شما نزدیک تر شن؟ می تونید با ھمونا شوخی کنید..نه من !! " جزوه ام رو برداشتم و به سپیده گفتم که کمکم کنه بریم. پرھام که سرش پایین بود با شنیدن این جمله ھا داغ کرد احساس کرد غرورش له شد ، دندون قروچه ای کرد، می خواست از خودش دفاع کنه که مھیار جلوشو گرفت و گفت:" کوتاه بیا بیشتر از این شلوغش نکن ، من سارینا رو میشناسم عصبی شده یه چیزی گفته...پاشو بریم" تو راه کلاس بودم که صلاح دونستم نرم چون اصلا حوصله ی شنیدن حرفھای استاد رو نداشتم، سپیده من رو تا پارکینگ ھمراھی کرد و بعد از اینکه سوار ماشینم شدم با کلی تشکر ازش به سمت خونه حرکت کردم. اما قبل از خونه به ھمون پارک ھمیشگی رفتم .برف شدت بیشتری پیدا کرده بود ، دستکشای بنفشم رو دستم کردم ، شال گردن مشکی سفیدم رو دور صورتم پیچیدم و آروم به سمت آلاچیق پارک رفتم ، چقدر خلوت بود برف با سکوت خاصی در حال بارش بود ، نشستم و به خودم و کارام و حرفھام فکر کردم ، تو دلم خوشحال بودم که بالاخره شاخ پرھام رو شکستم... و از طرفی ھم... نه نباید به این حرف دلم گوش می کردم اصلا کار خوبی کردم آره ، یه نفس راحت کشیدم و بعد از یک ساعتی رفتم خونه. خونه که رسیدم ھمه چیز عالی بود ، آره باید تلقین می کردم که عالیه. دو سال بود که ھمه
چیز تو این خونه سرد و آروم بود. پله ھا رو یکی یکی بدون اینکه کسی متوجه ی درد پام شه می رفتم بالا. بابا رو دیدم که روی مبل مشغول خوندن روزنامه و پیپ کشیدن بود. سلام آھسته ای کردم و نگاھی به چشمای خسته اش انداختم می دونستم که حواسش نیست و من رو نمی بینه برای ھمین پله ھا رو ادامه دادم. سینا تو اتاقش بود و باز داد و بیداد می کرد که : " بابا جان ....صد بار گفتم نذار کوکب خانوم به اتاق من دست بزنه ای بابا بذار 

ھمینطوری بمونه... شما تا حالا پسر نا منظم ندیدید دائم دارید می گید که من شلخته و نا منظمم" سینا برادر
بزرگم بود. من خیلی دوستش داشتم چون اون تنھا کسی بود که حرفم رو متوجه می شد اونم ھمین حسو نسبت به من داشت.یک سالی بود که برای تموم کردن کارھا و گرفتن مدرکش به کانادا رفته بود ،و این چند ماه که برگشته بود وجودش رو خیلی با ارزش می دونستیم ، سینا که تو این خونه نبود حال و روز ما دیدنی بود ، ولی حالا اون بود که با حرفھا و سرو صداھاش سکوت خونه رو می شکست و دوست داشت ھمه رو شاد ببینه. سریع رفتم اتاقم تا لباسم رو عوض کنم و برم سراغش ببینم مشکلش چیه. اتاقم رو دوست داشتم ، دیواراش رو خودم نقاشی
کرده بودم ھمون چیزھایی که دوست داشتم ، آسمونی ابری و ھوای دلپذیر بارونی ، جنگلی پر از درختھای سبز وبلند ، کلبه ی چوبی داخل جنگل ، رودخونه ای کوچیک با آب زلال و خنک... ھیزم ھای شکسته و... این ھنر رو از کلاس نقاشی که می رفتم یاد گرفته بودم ، به قول بابا تو  خونمه و باید ازش نھایت استفاده روببرم. ھر زمان که دلم می گرفت با دیدن این منظره ھا حس و حالم تغییر می کرد و روحیه می گرفتم. کیف و وسایلی که دستم بود رو زمین گذاشتم. انقدر عجله کردم که تیشرتم رو بر عکس پوشیدم. گیره ی پروانه ای که مامان روز تولدم ھدیه داده بود رو به موھام بستم..وقتی تو آینه نگاه کردم یاد حرف مامان افتادم آخه ھمیشه می گفت:" تو خیلی خوشگلی اصلا به بابات نرفتی ...این موھای صاف و خرمایی رنگ و چشمای عسلیت ، صورت ناز و پوست گندمیت ھر کسی رو محو خودش می کنه...من که مامانتم دوست دارم ھمیشه تو رو ببینم..." با یادآوری جملاتش اشک رو صورتم جاری شد. دوسالی بود که مامان رو ندیده بودم ، خدا خیلی زود ازم گرفتش ، چقدر دلم میخواست اینجا بود ،دستاشو می بوسیدم و توبغلش زار زار گریه می کردم. صورتم رو پاک کردم و یه لبخند مصنوعی رو لبم آوردم و رفتم سمت اتاق سینا. " سینا جان؟ داداشی ؟ می تونم بیام تو؟ " اما اون با غرغر کردناش صدای منو نمی شنید ، دوباره حرفمو
تکرار کردم البته این دفعه با صدای بلندتر. "بیا تو سارینا " در رو که باز کردم با صحنه ای مواجه شدم که ھمون جلوی در خشکم زد ، دھنم باز مونده بود ، ابروھام بالا و چشمام درشت شده بود. سینا که با دیدن من خنده اش گرفته بود گفت : " ھا چی شده؟ خداییش ببین من کجام نامنظمه؟ فقط یکم ریخت و پاش کردم خب اونم تقصیر کوکب خانومه دیگه ، حالا تا کی میخوای اونجا واستی بیا کمک دیگه تنبل" تو ھمون حالتی که بودم گفتم : " سینا تو بھترین پسر دنیایی ، مرتب بودنت آدم رو به وجد میاره ، ھمه جای اتاقت برق میزنه... اون منم که نا منظمم نه تو
داداشی" با پرت کردن بالش سمت من باعث شد که یکم سرو صدا راه بندازیم و کلی بخندیم. بالاخره کمکش کردم تا شال گردنشو پیدا کنه و بعد ھم حسابی اتاق رو مرتب کردیم ، منم برای اینکه دیگه این اتاق رو با اون وضع نبینم ازش تعھد کتبی با دو تا امضا گرفتم که اونم با کلی ادا قبول کرد. اما خب بالاخره این یه سند بود که دیگه نتونه این کار رو تکرار کنه. بیچاره کوکب خانوم که ھر دفعه با تمیز کردن اتاق سینا کلی خسته می شد اون وقت باید حرفھاش رو ھم تحمل می کرد. شب تصمیم گرفتم که زود بخوابم تا برای امتحان فردا حالم خوب باشه ، وقتی رو تختم دراز
کشیدم سکوت خیلی قشنگی ھمه ی شھر رو فرا گرفته بود ، آسمون از پنجره دیده می شد ،برف ناپدید شده بود و جاش رو به ستاره ھا داده بود، آسمون با تموم ستاره ھاش با مھتابی که به نیمه رسیده بود ، شکل و شمایل قشنگی داشت ، انگاری داشت لبخند می زد دلش به چند تا ستاره ای که دورش سو سو می زدند خوش بود ، درست مثل پرھام ، که تو کلاسھا دلش به چندتا دختری خوش بود که دورش ھستند و ھمراھیش می کنند. آخ که پرھام تو چقدر باید دیوانه باشی که راضی به نگاه ھای ھرزه ی این دخترا باشی ، تو... تو ھمین فکرا بودم که
چشمام بسته شد و به خواب رفتم. صبح که شد روشنایی روز اتاقم رو روشن کرد ، صدای کلاغھای روی درختھا و گنجشکھای کوچیکی که روی لبه ی پنجره ی اتاقم نشسته و منتظر ریختن دونه بودن ، و در آخر ھم صدای تق تق در باعث شد که از خواب بیدار شم. در ھمون حین گوشیم زنگ خورد... شماره برام آشنا نبود.... برداشتم. برداشتم ، یه صدای خیلی آرومی شنیده می شد که به سختی میتونستم تشخیص بدم کیه ، با خودم گفتم احتمالا سپیدست زنگ زده تا خواب نمونم ، داد زدم " سپیده بیدارشدم ، حاضر شو میام دنبالت ، حالا چرا با شماره ی خودت تماس نگرفتی؟" جوابی نشنیدم فقط یه صدای خیلی کم شبیه یه موسیقی آروم شنیده می شد.پشیمون شدم که چرا جواب دادم. ھمینطور رو تخت نشسته بودم و فکر این رو می کردم که این تماس یعنی چی؟ یادم رفت
که باید زود برم دانشگاه ساعت رو که نگاه کردم دیدم وقت کمی دارم خدا رو شکر که بیدار شدم. بلند شدم ، یه نگاھی تو آینه انداختم ، موھام رو شونه کشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، ھمه جا ساکت بود ، دلم نمی خواست خونه آروم باشه ، دلم می گرفت ، نزدیک آشپزخونه که شدم صدای خوندن ترانه ای رو شنیدم فھمیدم که کوکب خانوم اومده ، کوکب خانوم ، خانوم مھربون و با سلیقه ای بود که از جوونیش در کنار ما بودن و کارای خونه رو انجام می داد ، بچه ھاش ھر کدوم یه شھری بودن و اون با شوھرش بابا ولی باغبونمون و پسر کوچیکش تو یه قسمت از
حیاطمون زندگی می کردند. از بچگی گوش کردن به صدای کوکب خانوم رو دوست داشتم بھم آرامش می داد. آھسته پامو گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم رو صندلی تا یه وقت کوکب خانوم با دیدن من خوندنش قطع نشه. به به چه صبحانه ای آماده کرده بود فضا رو که اینجوری دیدم احساس خیلی خوبی پیدا کردم دلم میخواست یه دل سیر غذا بخورم ، با صدای بلند بخندم و راھی دانشگاه شم . وای اگه مامان پیشمون بود.... سینا رو از سمت اتاق پذیرایی می دیدم که داره میاد ، کاراش اصلا قابل پیش بینی نبود معلوم بود که صبح زود بیدار شده ، گیتار به دست ، به ھمراه بابا اومد پیش ما یک دفعه شروع کرد به زدن گیتار رو با صدای بلند سلام علیک کردن و بعد ھم ھمراه کوکب خانوم به خوندن ادامه داد . خیلی خوشحال بودم که ھمه شادن ، مخصوصا بابا که تو این چند وقت خیلی افسرده بود. خدا رو شکر کردم بالاخره بعد از دو سال رنگ غم از خونمون رفت ھرچند غم از دست دادن مامان چیزی نبود که از یادمون بره اما مجبور بودیم که حتی شده به تظاھر این کار رو انجام بدیم. بعد از صرف صبحانه بابا تصمیم گرفت که سری به کارخونه بزنه. یک کارخونه ی مواد شوینده داشت ، کسب و کارش خوب بود، چند وقت بود که حسابدار برای مرتب کردن حسابھای قبلی با بابا تماس می گرفت ، بابا ھم چون فرصت امروز رو مناسب دید به ھمراه سینا رفتند. من ھم جزوه ھامو برداشتم و اومدم بیرون. داشتم کفشم رو می پوشیدم که باز ھم گوشیم زنگ خورد، باز ھمون شماره... ساعتم رو که نگاه کردم دیدم فقط 20 دقیقه فرصت دارم خودمو برسونم دانشگاه... گوشیمو جواب دادم ، بازم صدایی نیومد ، با خودم گفتم این کیه که سر صبحی وقت گیر آورده صداشم در نمیاد.
سریع سوار ماشین شدم از خیابونی که خونه ی سپیده توش قرار داشت رد می شدم که دیدم بیچاره اونجا منتظر واستاده ، با دست اشاره کردم بیا بالا. سپیده چپ چپ نگاھی بھم انداخت ، نشست و تا دم دانشگاه غرغر کرد. بنده خدا حق داشت. وقتی رو صندلی امتحان نشستم خیلی استرس گرفتم ،اطرافم رو نگاھی انداختم ، مھیار چند ردیف عقب تر بود ، سپیده کمی جلوتر و صندلی کناری من خالی بود. می دونستم که باید جای پرھام باشه ، چون طبق معمول شماره ھای ما ھمیشه نزدیک ھم بود. پیش خودم گفتم حقته آقا پرھام دو واحد که بیفتی تازه
یاد می گیری امتحان و تقلب یعنی چی. چند دقیقه دیگه برگه ھا رو توزیع می کردند ، نگاھم به صندلی پرھام بود ،چه حس بدی داشتم انگار نگرانش شده بودم ، یکم از بطری آبی که ھمراھم بود آب خوردم تا آروم شم. برگشتم تا
پشت سرم رو نگاھی کنم مھیار سرش رو دستش و چشماش بسته بود ، گفتم آدمی که شب امتحان بشینه فیلم سینمایی ببینه ھمینه دیگه ، موندم تو چطور ھمیشه نمره ھات بالاتر از من میشه تقلب ھم که تو کارت نیست. حالا چرا پرھام نیومده! برگه ھای دانشجو ھای داخل سالن رو پخش کردن ، نوبت به رشته ی ما رسید، سربرگ رو پر کردم و مشغول نگاه کردن به سوال ھا شدم...خدایا چرا ھیچی یادم نمیاد... من که این درس رو خونده بودم... از اون طرف سالن صدای دویدن می اومد دقیق تر که نگاه کردم دیدم پرھام بالاخره اومد. اولش ناراحت شدم میخواستم
نیاد تا حالش جا بیاد اما بعدش گفتم این که براش فرقی نمی کنه بیفته ھم مھم نیست میگه پایه ی درسیم قوی میشه ! نشست رو صندلیش ھنوز نفس نفس می زد ، نگاھم رو سریع برگردوندم و خودمو با سوالا مشغول کردم. اما حواسم بھش بود ، انگار امروز وقت نکرده مدل موھاش رو فشن کنه معلوم بود خواب مونده . سرش رو برگردوند سمت من ، تو دلم گفتم آھا عذرخواھی کن یالا زود باش. یه سلام آرومی گفت و سرشو برگردوند و ادامه داد : " تو ادب من بی احترامی به شخص مقابلم راه نداره سلام ھم کلمه ی خاصی نیست چیزی از آدم کم نمیکنه " یخ کردم پسره ی پر رو ... منو بگو که فکر میکردم میخواد به دست و پام بیفته. چرا این شکلی شد یک دفعه !در حین امتحان خیلی خوشحال بودم که نمیتونه از من تقلب بگیره و کنار دستیش ھم غایبه ، دریغ از اینکه خودم چیزی ننوشته بودم چند دقیقه ای گذشت و دیدم اصلا سرش رو از برگه اش بالا نمیاره ، خیلی خوبه ، حقته دیدی خوندن بھتر از تقلبه...حالا می خوای چیکار کنی؟ اما کاش می تونستم اینا رو بلندتر بگم بشنوه اون موقع چھره اش دیدنی بود. تا جایی که یادم بود نوشتم ، تایم امتحان تموم شد وقتی برگه ھا رو جمع می کردند برگه ی پرھام پر بود ! تعجب کردم آخه چطور ممکنه... برای استراحت تا امتحان بعدی به پارک کوچیک داخل دانشگاه رفتیم. ھوا تقریبا خوب بود.
با دوستای دیگه خداحافظی کردم تا برم پیش سپیده ، نزدیک تر که شدم دیدم..... مھیار رو نیمکت کنار سبزه ھا دراز کشیده ، پرھام ھم سرش رو گذاشته رو پای مھیار تکون ھم نمی خوردند ، سپیده رو دیدم که بالا سرشون واستاده و به من اشاره می کنه که زود بیا. "ترسیدم سپیده ، گفتم آدم کشتی ، مثل عزرائیل بالا سرشون واستادی دختر" جواب داد : " دیونه ، آدم کشتم؟ ببین چطوری خوابیدن...وای خدا باید ازشون عکس بگیرم، فکر کن عکس رو چاپ کنیم براشون بفرستیم...عالی میشه سارینا، وای چقدر بخندیم... بیا بیدارشون کنیم" تا امتحان بعدی دو ساعتی مونده بود تصمیم گرفتیم بیدارشون کنیم ، من که با پرھام کاری نداشتم ، اگر مھیار پسر عمه ام نبود محال بود بیدارش کنم ، به ھزار زحمت با چوبای نازک درخت قلقلکشون دادیم تا بیدار شدند. نشستیم تا یکم برای امتحان بعدی مروری کنیم. استاد خسروی مسئول پروژه ی ما،داخل حیاط منتظر دانشجوھا واستاده بود تا طرح ھای ارائه شده ی اونا رو بگیره که با دیدن سپیده و پرھام صداشون کرد و اونا ھم به نمایندگی از ما رفتند. من که فرصت رو مناسب دیدم پرسیدم:" چی شده مھیار؟ چندتا فیلم دیدی دیشب؟" مھیار بعد از کش و قوس اساسی که به خودش داد گفت:" ھیچی ، دیشب پرھام پیشم بود تا...." پریدم وسط حرفشو گفتم :"تا فیلم بیشتری ببینید آخه تنھایی نمی چسبه آره؟ ببین مھیار نیازی نیست من اینارو بھت بگم خودت زمان بیشتری رو با پرھام دوست بودی ، این آخرش تو رو اغفال می کنه ، تو ھم بچه درس خونی یه وقت میشی مثل ھمین یه پسر..." مھیار پسر آروم و خنده رویی بود اما وقتی که عصبی می شد واقعا تغییر می کرد ، گفت :" سارینا ھر چی دلت خواست گفتی!!! دیروز پرھام رو کنس کردی ھیچی ! امروز ھم....بذار من حرفم رو ادامه بدم بعد قضاوت کن ،تو چطور به خودت اجازه می دی در مورد کسی که نمیدونی صحبت کنی؟ تو چرا بدون فکر صحبت می کنی ، فکر نمیکنی که پشیمون میشی؟"
لبامو غنچه کردم ،ابروھامو کشیدم تو ھم ، چشمامو ریز کردم و گفتم : " آخه شنیدن در مورد پرھام برام ھیچ ارزشی نداره برای ھمینم دوست ندارم در موردش حرفی بشنوم... حالا ھر کی میخواد باشه!" مھیارخیلی سعی کرد به خودش مسلط باشه ، ھر لحظه منتظر یه عکس العمل ازش بودم ، چندتا نفس عمیق کشید ، سرشو تکون داد و رفت کنار استاد خسروی. با خودم گفتم آخه این پرھام مگه کیه ، کیه که به خودش اجازه داد امروز به من سلام کنه؟ کیه که این مھیار براش کاسه ی داغ تر از آش شده. ای خدا ... امتحان دوم رو ھم دادیم نسبتا راضی بودم .برای ناھار به کافه ی دانشگاه رفتم ، چون اصلا به غذای سلف عادت نداشتم. کافه خیلی شلوغ بود ، ساندویچم رو گرفتم اومدم رو نیمکت داخل حیاط نشستم. مھیار رو با دوستاش می دیدم که سخت مشغول برنامه ریزی برای پروژه است، سپیده ھم با بچه ھای آزمایشگاه در مورد موشھا صحبت می کرد و صدای خنده اش حیاط رو بر میداشت. 
خیلی ھا ھم به سمت خونه ھاشون می رفتند. بچه ھای شھرستان رو می دیدم که با چمدان و ساک ھاشون وسط حیاط منتظر بودند تا حرکت کنند. بالاخره ترم سوم ھم تموم شد. پرھام پیداش نبود ، شونه ھام رو انداختم بالا و گفتم اون یه جایی ھمین دور و اطراف کنار چند تا دختر واستاده و قرار مدار میذاره اصلا به من چه که بخوام فکر کنم کجاست. ساندویچم که تموم شد بلند شدم تا لباسمو مرتب کنم و برم. نگاھم به پرھام افتاد که رو نیمکت نشسته ، دو تا دستاشو بھم گره کرده و سرش رو روی زانوھاش گذاشته بود. خیلی جا خوردم ، امکان نداشت اون انقدر تنھا یه جا بشینه... میخواستم از مھیار بپرسم که چی شده اما با یادآوری حرفھایی که صبح بھش زدم پشیمون شدم...خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم که برم و این موضوع رو بی اھمیت جلوه بدم. قرار بود امشب مھیار با بابا در مورد کارش تو کارخونه صحبت کنه برای ھمین با ھم برگشتیم. توی راه که بودیم ھیچ کدوم حرف نمی زدیم ، از این حالت موذب بودم برای ھمین در مورد کار ازش سوال پرسیدم و اون با بی حوصگی جوابم رو می داد. گوشیم که زنگ خورد بدون نگاه کردن بھش جواب دادم اولش ھیچ صدایی نیومد و خواستم قطع کنم که شنیدم : "قطع نکن... تو منو نمیشناسی ....اما من خوب میشناسمت فقط اینو بدون که کار ما تازه شروع شده...خداحافظ!" از تعجب وا مونده بودم مھیار پرسید "اتفاقی افتاده؟ حواست کجاست؟ ما رو به کشتن ندی بذارش کنار و رانندگیت رو ادامه بده" نفھمیدم چطور به خونه رسیدیم... سینا و مھیار با ھم به اتاقش رفتند و من رو صندلی پیشخون آشپزخونه نشستم. دستام یخ کرده بود ، چشمام به یه نقطه متمرکز بودن و حرفھای اون تماس رو مرور می کردم... :"چی شده دخترم؟" به سمت صدا برگشتم ، متوجه شدم بابا حواسش به منه :"چیزی نیست
بابا جون امتحان امروز یکم حالمو بد کرده ھمین" گفت:" برو لباستو عوض کن ، بچه ھا رو ھم صدا کن بیان اینجا کارشون دارم"چند روزی گذشت.
سینا و مھیار تو کارخونه ی بابا با شرط نیمه وقت بودن و ادامه تحصیل مشغول به کار شدند. سینا که درسش تموم شده بود اما مھیار باید این شرط رو قبول می کرد. منم تا شروع ترم بعد تصمیم گرفته بودم که وقت بیشتری تو خونه بگذرونم وکمی از کوکب خانوم آشپزی یاد بگیرم... اما خیلی دست پخت افتضاحی داشتم و خراب کاری ھای زیادی کردم... خوشبختانه اعتماد به نفس بالایی داشتم و سعی می کردم که نا امید نشم. اواسط بھمن ماه بود که سپیده برای تولدش باھام تماس گرفت و ازم خواست که زودتر برای کمکش برم.سه روز قبل از تولدش بود و باید کمی تدارکات رو آماده می کرد. به خونشون رفتم و با کلی سلام علیک با مادرش و خواھراش با ھم به اتاق رفتیم. قاب عکسی رو دیدم که پشت و رو روی میز بود کنجکاو شدم که ببینم عکس کیه... اومدم برش دارم که سپیده خودشو انداخت رو عکس و محکم تو بغلش گرفت... از این حرکتش شوکه شدم... یعنی عکس کی میتونست باشه...ما که تا حالا چیزی رو از ھم مخفی نکرده بودیم. سپیده با اعتراض ازم فاصله گرفت و گفت :" چرا بھش دست زدی؟" فھمیدم دوست نداره من اون عکس رو ببینم و در موردش چیزی رو بدونم. کمی از واکنش سپیده دلخور شدم اما از کاری که میخواستم بدون اجازه انجام بدم پشیمون شدم و ازش معذرت خواستم و با پیش کشیدن بحث تولد فضا رو عوض کردم. خواھرای سپیده ھم اومدن کنارمون و با ھم گرم صحبت شدیم . سپیده گفت : امروز چند نفری از بچه ھا رو دعوت کردم" وقتی پرسیدم "کیا؟" گفت :"فردا لیستشون رو بھت میدم." موقع خداحافظی سپیده به خاطر رفتارش ازم معذرت خواست بوسیدمش و گفتم دیگه بھش فکر نکن. بھم گفت که فردا عصر برای سفارش کیک و خریدن تنقلات میاد دنبالم تا بریم فروشگاه سر میدون صبح فردا بیشتر کارام رو سریعتر انجام دادم تا برای عصر چیزی باقی نمونه ،نزدیک ساعت چھار بود که سپیده اومد دنبالم زنگ در رو زد ، در رو باز کردم و گفتم بیاد بالا تا حاضر شم و بریم. سپیده حیاط خونمون رو دوست داشت گفت پایین می مونه تا بیام. برفای روی تاب رو کنار زد و می خواست یکم بشینه که شنید :" نه خانوم نشینید این تاب خرابه نیاز به تعمیر داره." سپیده در کمال تعجب برگشت و سلام کرد. صدای سینا بود که تازه از کارخونه برگشته بود. جفتشون وقتی ھمدیگرو دیدن خشکشون زده بود.  من این صحنه ھا رو از پنجره ی اتاقم می دیدم قصد فضولی نداشتم اما خب کنجکاویم اجازه نمی داد. سینا سریع سرشو انداخت پایین و اومد بالا. سپیده ھم رد پای سینا رو با چشماش دنبال می کرد و سرجاش واستاده بود. می دونستم الان میاد سراغ من و می خواد بپرسه این دختر کیه... به خاطر ھمین از جلو پنجره اومدم کنار و رفتم سمت کمد ، پالتوی مشکی که عمو از سوئد برام سوغات آورده بود رو برداشتم و تنم کردم. داشتم دکمه ھای الماسیش رو می بستم که صدای در اتاق سینا رو شنیدم که بھم خورد و بسته شد. تعجب کردم که چرا نیومد ازم سوال بپرسه... آرایش کمیکردم ، شال بنفشم رو سر کردم ، دستکش و شال گردنم رو برداشتم و رفتم پایین. سپیده تو حیاط منتظرم بود گفت :"به به خوشگل خانوم ما رو نگاه این پالتو خیلی بھت میاد سارینا ، مثه عروسک شدی ...اممم راستی سارینا.... این آقا کی بود؟" نگاه مرموزانه ای بھش انداختم ،چشماش یه حالت گیج و گنگ داشت، گفتم "بریم دیر شده... اون آقا ھم داداشیه گلمه سینا...ندیده بودیش؟ آخ راست میگی تو ھر وقت می اومدی سینا اینجا نبود... تازه از کانادا اومده ... نگاه زودباش دیگه دختر دیر شدا..." سپیده یه نگاھی به پشت سرش انداخت و اومد بیرون. فکرم مشغول این دو نفر بود رفتارشون عجیب بود ، باید از سینا می پرسیدم که چه خبره. داخل ماشین که نشستیم لیست مھمونا رو داد دستم و خواست نگاھش کنم و برای خرید وسایل تعداد مھمونا رو بدونم. اولین نفری که اسمش رو دیدم پرھام بود ، زیر چشمی به سپیده نگاه کردم تو خودش بود یه دستش رو فرمون ماشین بود و با ناخن اون دستش ھم با دندوناش ور می رفت ، تو چشماش برق شادی دیده می شد. یعنی اون عاشق پرھام شده بود؟ باورم نمی شد.... اگه نه پس چرا اولین نفر اسم پرھام بود...اون عکس توی اتاقش... دیونه شدم این که دلیل درست حسابی نیست،دوباره لیست رو نگاه کردم چند نفری رو خط زده بود درست ھمونایی که منم دوست نداشتم بیان ، خب پرھام ھم خط می زد مگه چی می شد..... ازش دلخور بودم. نرسیده به میدون تجریش پارک کرد و به سمت فروشگاه حرکت کردیم،حواسم به چیزی نبود ھر چی که سپیده می گفت تایید می کردم و اونم بر می داشت...خرید که تموم شد بسته ھایی رو می دیدم که داره یکی یکی دست من میده و میگه بریم بذاریمشون تو ماشین...دنیایی از پاستیل ھای رنگی و شکلات ھای مختلف و چیپس و پفک . بعد از اون به قنادی رفتیم که نزدیک امام زاده صالح بود... چه گنبد قشنگی داشت...برف نصف گنبد رو پوشونده بود و آدما ریز و درشت برای زیارت می رفتند و می اومدند ، چند باری نزدیک بود لیز بخورم که سپیده دستم رو گرفت این بار خودم گفتم که ببخش سپیده تقصیر کفشای سیندرلاییمه و با ھم خندیدیم....این ھمون جمله بود که با شنیدن از پرھام خشم تموم وجودم رو گرفته بود اما حالا چرا خودم با گفتنش خندیدم؟ موقع سفارش کیک سپیده ازم خواست که شکل موردنظرش رو برای قناد روکاغذ بکشم ، یه قلب بزرگ کشیدم و روی این قلب با حروف انگلیسی اسم سپیده رو به صورت یه شکل نقاشی کردم ، خود سپیده متوجه ی شکل نشد و وقتی براش توضیح دادم خیلی خوشحال شد.از آقای قناد خواستیم که از ژله ی قرمز و پاستیل ھای رنگی برای تزیینش استفاده کنه ، کلاه ھای فانتزی تولد و ریسه ھای رنگی ، بادکنک و ستاره ھای رنگارنگ و کلی نقل ھای شکلی تولدت مبارک و بالاخره شمع 21 سالگی تولدش رو گرفتیم و اومدیم بیرون. سپیده من رو تا خونه رسوند ھمدیگرو بوسیدیم و خداحافظی کردیم ، حرکت کرد و بلند گفت :"فردا یادت نره منتظرتم..." براش دست تکون دادم و اومدم داخل حیاط. بابا ولی رو کنار استخر دیدم که آتیش کوچیکی درست کرده و روی یک صندلی نشسته ، یک صندلی خالی ھم کنارش بود. بابا ولی پیرمرد مھربون و دوست داشتنی بود ، مثل پدربزرگم دوستش داشتم. ھوا ابری و بھم ریخته بود انگار داشت تلاششو می کرد تا گوله ھای سفید و نرم و پفکی خوشگلشو روی این شھر و آدماش خالی کنه. یواش یواش نزدیک باباولی رفتم ، با دیدن من بلند شد وگفت:" سلام سارینا جان چطوری؟ سرحال ھستی بابا؟ بشین رو این صندلی بشین بابا ، سینا ھم تا الان اینجا بود که با یه تماس تلفنی و چند بار الو الو گفتن رفت بالا معلوم نیست کی بود که نمی خواست جلو من صحبت کنه." چقدر طرز صحبت باباولی رو دوست داشتم ، ھمیشه می خندید و خدا رو شکر می کرد ، ریش و سبیل سفید رنگ ، موھای سفید زیر کلاه بافتنی مشکی رنگش ، چین و چروک صورتش ،دستھای پینه بسته و گرمش، ھمه نشونی از با تجربگی و پختگیش بود. وقتی می خندید با خط ھایی که کنار چشمای با محبتش می افتاد چھره ی معصوم و نورانی پیدا می کرد. بھش گفتم:" باباولی شما خیلی مھربونی تو رو خدا به خاطر من دیگه از جاتون بلند نشید خجالت می کشم" اما او گفت : " شما ارباب این خونه اید ، ما ھم جایگاه خودمون رو داریم ،
احترام ھر کس ھم به جای خودش بابا جون" سرم پایین بود و سوختن چوب ھا رو تماشا می کردم ، باباولی حواسش بھم بود ، با چوبی که دستش بود آتیشو زیر و رو کرد و گفت :" ناراحتی بابا...تو دلت خیلی چیزا و تو سرت فکرھا داری." برف شروع به بارش کرده بود ، شالم رو روی سرم مرتب کردم دستمو جلوی آتیش گرفتم و گفتم:" آره خیلی... " بحثو عوض کردم و ادامه دادم "باباولی شما جای پدربزرگم ھستید اگه بحث احترامه من باید احترام قائل شم براتون ، کاری ھم به جایگاه و ارباب و رعیتی ندارم ، شما برای ما خیلی بزرگید بابا ولی ، دیگه اینجوری
منو شرمنده نکنید." پیرمرد خنده ای از ته دل کرد و سری تکون داد و دوباره با آتیش بازی کرد ، رو به من کرد و گفت:" پری خانوم خدا بیامرز دوتا بچه ھاش رو مثل دسته ی گل بزرگ کرد ، ادب و احترامشون ستودنیه ، من واقعا تحسینش می کنم ، از آقا سیاوش پدرتون ھم ھر چی بگم کم گفتم ، اونم کم تاثیری نداشت ، ایشالا که سایشون ھمیشه بالا سرتون باشه و شما رو ھم برای خانواده حفظ کنه." آھی کشید و آروم سرش برگردوند و به خونه ی کوچیکشون که از نظر من فوق العاده با صفا و قشنگ بود نگاھی انداخت و گفت :" من و کوکب ھم برای بچه ھا کم
زحمت نکشیدیم ، درسته سواد درست حسابی نداشتیم اما سعی کردم که بچه ھا ھیچی کم نداشته باشن و مایه ی افتخار ما بشن ، خدا میدونه که روز و شب من تموم درختھای حیاط این خونه بودن و ھستند ، گلھای رنگارنگ دور استخر، گلدون ھای سفارشی پری خانوم.... تموم زندگی من بودند و با عشق باھاشون زندگی می کردم و با لقمه نون حلالی که روزیم از خدا بود بچه ھای عزیزتر از جونم رو بزرگ کردم ، اما... نمی دونم چطور شد که اون سه تا پسر نا اھل شدن...." ناراحتی رو تو چشمای نمناک پیرمرد می دیدم ، دوست نداشتم باباولی رو ناراحت ببینم پیرمرد قلب مھربونی داشت نباید اینجوری لکه دار می شد ، پالتوم رو محکم گرفتم و خودم رو به سمت
پایین خم کردم انگار سردم شده بود ، لبخندی زدم و گفتم:" ای بابا... ھمیشه اون چیزی نمیشه که آدم میخواد خودت که می دونی بابا ولی... اما شما اجرت پیش خدا محفوظه... راستی آقا رضا رو یادتون نره خدا رو شکر بین بچه ھاتون تکه ، ھوا رو به تاریکی بود ، من و باباولی گرم صحبت بودیم ، از این در و اون در... از جوونی ھا و تجربه ھای باباولی و خراب کاری ھا و سوتی ھای من... تا اینکه بابا ولی سرمای ھوا رو احساس کرد و گفت :" برو تو بابا جون ، ھوا سرد شده ، سینه پھلو میکنی خدای نکرده" از جام بلند شدم و باھاش خداحافظی کردم ، دلم باز شده بود ، آسمون قرمز رنگ رو بالای سرم می دیدم که دونه ھای سفید رنگ برف مھمونش بودن و جشن زمستونی راه انداخته بودن، لبخندی زدم و خدا رو به خاطر داشتن نعمت ھایی که داشتم شکر می کردم ، به حکمتش فکر میکردم که با اینکه بزرگترین نعمت یعنی مادرم رو ازم گرفته بود ، اما نعمت ھای دیگه اش جای خالی او رو تا حدی برام پر می کرد. کفش ھام رو در آوردم ، پالتوم رو گرفتم دستم ، به آینه کاری دیوار نگاه می کردم و پله ھا رو می رفتم بالا ، برفھایی که روی موھام نشسته بودن چھره ام رو مثل عروسک برفی با لپای قرمز و یخی کرده بود.نزدیک اتاقم که شدم سینا رو با کلی لباس دستش دیدم ، گفتم :" چی شده داداش؟ اینا چیه دستت" سر تا پامو نگاه کرد و گفت:" سارینا کجا بودی تو چشمات برق خوشحالی رو میبینم....خیلی خوبه دختر گل...دوست دارم ھمیشه شاد باشی" خندیدم و شونه ھام رو انداختم بالا و گفتم :"بیا بریم اتاقم ببینم چه خبره." کلید اتاق رو انداختم و باز کردم و ازش خواستم اول اون وارد شه ، مھتابی اتاقم رو روشن کردم نور ملایم سفید رنگش رو پرده ی آبی رنگ اتاقم ، ستاره ی شب رنگ روی سقف اتاقم ، نقاشی ھای روی دیوار ، بازی رنگ ھا رو درست می کردند و چشم رو نوازش می دادند ، مشغول جمع و جور کردن لباسھام بودم ، سینا که خیره به اتاقم بود گفت :" خیلی عالیه ،آرامش...آبی...رودخونه...کلبه ی چوبی...، سارینا به زیبایی اتاقت حسودیم شد ، خب یه دستی ھم به اتاق داداشیت بزن دیگه البته یه طرح تو ذھنم ھست که اگه بتونی برام انجام بدی واقعا خوشحالم می کنی ، منم کمکت می کنم" اومدم کنارش نشستم ، تو چشمای مشکی رنگش خیره شدم ، موھای رنگ شبش که رو پیشونیش ریخته بود رو کنار زدم و صورتش رو بوسیدم ، درست ھمون جا که مامان ھمیشه می بوسید . 
بھش قول دادم در اولین فرصت اتاقش رو جوری که دوست داره درست کنم. نگاھم سمت لباسھایی رفت که روی تخت بود ، سینا بلند شد ، یکی یکی لباس ھا رو برداشت تا بپوشه و گفت که ھر کدوم بیشتر بھش میاد رو برای فردا انتخاب کنم. با تعجب بھش خیره شدم و پرسیدم :" مگه فردا چه خبره سینا داداشی؟" با لبخند ھمیشگیش که اونو مثل شاھزاده ھا می کرد جواب داد :" خوبه خودت میدونی ھا ، دوستت سپیده دیروز برای دعوت مھیار به تولدش اومده بود جلوی کارخونه ، وقتی منو کنار مھیار دید تعجب کرد، مھیار منو بھش معرفی کرد ، درصورتی که نیاز نبود،" رنگ و روش پرید و ادامه داد "نه نه نیاز بود چرا پرت و پلا میگم، خلاصه اینکه با اصرار زیاد ازم خواست که منم تو تولدش شرکت کنم.خب من دوست نداشتم برم اما دیدم مھیار تنھا نباشه بھتره !!! البته میدونی که من تو اینجور موارد دست رد به سینه ی طرف نمی زنم بالاخره قبول کردم ، الانم میخوام خواھر یکی یدونه ام یکی از این لباس ھا برام انتخاب کنه ، ھمین!" باز یه نگاه مرموزانه با یه لبخند کجکی بھش انداختم ، سرمو آروم بالا پایین بردم و چشمامو چند
بار برای تایید حرفھاش بستم و باز کردم. چند بار لباس ھا رو امتحان کرد و ھر دفعه به یه دلیلی میگفتم که خوب نیست ، بیچاره خسته شده بود ، چقدر می خندیدم وقتی مجبور بود چند بار بپوشه و درشون بیاره. تا اینکه بالاخره
یکی از لباس ھا رو که فوق العاده قشنگ بود و بھشم خیلی می اومد انتخاب کردم ، یه شلوار جین مشکی و پیراھن خاکستری رنگ با چھار خونه ھای بنفش و مشکی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 


نمیتونم دورت کنم لحظه ای از تورویاهام تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطه هام از کی داری تو دور میشی؟ از من که میمیرم برات؟ از منی که دل ندارم برگی بی افته سر رات؟ بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو؟ دارم حسودی میکنم به ایینه ی اتاق تو کاش جای اون ایینه بودم هرروز تورو میدیدمت اگر که بالشتت بودم هر لحظه میبوسیدمت
www.anita.maosak@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

 

 

عاطفه

 

دی 1390
مهر 1390
شهريور 1390

 

قسمت دوم
قسمت اول
deltangi

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از عشقم دورم خیلی دور و آدرس doramazeshgham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خداهست
وبلاگ رسمی عاطفه ch
25band
روشا&نیوشا ضیغمی
mehrda sedighian
ehsan alikhani
حامد بهداد
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

احسان علیخانی
احسان علیخانی
حامد بهداد
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 28841
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->