از عشقم دورم خیلی دور
من دوسش دارم و واسه اون یه تفریحم ازش دورم خیلی


                 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com


جمعه 16 دی 1398برچسب:,

|
 

دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟

من : زنم دیگه پس چی ام ؟

دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟

من : نه مامانی بابا مرده .

دخترم : راست میگی مامان ؟

من : آره چطور مگه ؟

دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟

من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ

دخترم : دایی سعید هم زنه ؟

من : نه اون مرده !

دخترم : از کجا فهمیدی زنه ؟

من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافش .

دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟

من : از اینکه خوشگلم ،

دخترم : یعنی هر کی خوشگل بود زنه ؟

من : اره دخترم

دخترم : بابا از کجا فهمید مرده

من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد
خوشگل نیست مرده !

دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟

من : آره تقریبا .

دخترم : ولی بابایی که از تو خوشگل تره

من : اولا تو نه شما بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره ؟

دخترم : چشاش

من : یعنی من زشتم مامان ؟

دخترم : آره

من : مرسی

دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!

من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست

دخترم : چی اون حرفه که الان گفتی چی بود

من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه

دخترم : مامان من مردم

من : نه تو زنی

دخترم : یعنی منم زشتم

من : نه مامان کی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان کودکی

دخترم : یعنی من زن نیستم ؟

من : چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی

دخترم : یعنی چی ؟

من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص
میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه .

دخترم : یعنی منم مامانم ؟

من : اره دیگه تو هم مامان عروسکهاتی

دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟

من : خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسکهات هستی دیگه

دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟

من : تو کودکی

دخترم : کی زن میشم ؟

من : بزرگ شدی

دخترم : مامان من نفهمیدم کیا زنن ؟

من : ببین یه جور دیگه میگم . کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی

دخترم : بابا

من : بابات کی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!!

دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه

من : نه الان رو نمی گم ، کوچولو بودی ؟

دخترم : نمی دونم

من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه

دخترم : کی؟

من : ای بابا ولش کن ، بین مامان ، زنها سینه دارن که باهاش به بچه ها شیر میدن
، ولی مردا ندارن

دخترم : خب بابا هم سینه داره

من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی

دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .

من : ای بابا ببین مامان جون خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی .

دخترم : الان می خوام بفهمم .

من : خوب هر کی روسری سرش کنه زنه هر کی نکنه مرده

دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارک زن میشی

من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟

دخترم : مامانم

من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن

دخترم : آهان فهمیدم .

من : خدا خیرت بده که فهمیدی ، برو با عروسکهات بازی کن


****

نیم ساعت بعد

دخترم : مامان یه سوال بپرسم

من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها

دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .

من : خوب بپرس

دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!


چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,

|
 

 خدای بی کرانم من بی تو می میرم

خدای خوب من

 

عاشقتم

عاشق عاشق عاشق

عشق فارغ از خویشتن

خدای بی نهایت و بی کران من سپاس برای تو من تو رو وصف می کنم من تو رو می پرستم

من تو رو ثنا می گم

خدای بی کرانم تو بی نظیری

و خودت هم می دونی که من عاشقتم عشقی که فارغ از خودمه و تو دنیای شگفتی ها و چهار بعدی که تو بهم دادی از عشق غرقم

من عاشقتم بدون هیچ چشمداشت و اندکی توقع

من عاشقتم فارغ از خودم بی نیاز از هرگونه طلب یا انتظار، خدای خوبم دوستت دارم و عاشقتم

و  دیگه آخر حرفم نمی گم که دوستم داشته باش اگه نمی خوای دوستم داشته باشی منم ازت هیچ انتظاری ندارم من بدون هیچ گونه انتظار و اندکی توقع عاشقتم عشق فارغ از خودم

من فقط پرستش رو می فهمم و جز اون پرستیده شدن رو می فهمم و دیگه هیچی نمی فهمم و نمی خوام درک کنم ...

من از دنیای استدلالی آدما دورم ، جدام.خدای خوب من مرا دریاب!

خدای بی نظیرم دیگه نمی گم حمایتم کن

خدای بیکرانم دیگه نمی گم کمکم کن

خدای من عشق من خالق بی نظیر من خالق یگانه و یکتای من خداوند بیکران من

دیگه نمی گم منو حمایت کن و بهم کمک کن

همه چی میل خودته اگر دوست داشتی عاشقم باش همون چیزی که تمام وجود و جسم و روحم بهش نیازمنده و برای همین آفریده شدم

خدای بی نظیرم من بیشتر از آنچه که غرق پرستشم و می پرستمت و غرق عشق پاک فارغ از خویشتنم

نیازمند اینم که تو عاشقم باشی و بهم بگی که دوستم داری

نیازمند اینم که در لوای حمایت تو باشم

نیازمند عشق فارغ از خویشتن تو هم برای خودم هستم

در واقع من عشق فارغ از خویشتنم رو از تو یاد گرفتم

پس چه طور ممکنه تو عاشقم نباشی

همون عشقی که می خوام رو از خودت آموختم

پس چه طور ممکنه تو عاشقم نباشی

اما با همه این ها من دیگه ازت نمی خوام عاشقم باشی و حمایتم کنی

می خوام اگر خودت دوست داشتی و خواستی عاشقم باش و حمایتم کن

خدای بی کرانم من بی تو می میرم

خدای خوب من عشق من خداوند یگانه و یکتا و بیکران من سپاس و صف تو و ثنای تو که امروز تو جلسه با خانوم دکتر خوب و بیکران و بینهایتم بودم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و اون هم بهم گفت که دوستم داره

ممنون که همیشه ازش می خوای که منو برای لحظه ای تو بغل پر از حمایتش بگیره و بهم حس داشتن حامی رو بده.

خدای بیکرانم من بی تو می میرم

خدای بیکرانم به دلایلی برای همیشه از وبلاگت خداحافظی می کنم.و تا ابد غرق تنهایی و سکوت خودم میشم.اگر چه که تلاشم رو در نهایت حد می کنم و هر لحظه هم 20 تمامم برای تو آفریدگار بیکرانم

....

خدای یگانه من تنها یک قدرت وجود دارد آن هم قدرت تو خدای بیکران و یگانه من.

عاشقتم

عشق فارغ از خویشتن

 


یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 

قسمت دوم

 نشستیم تا بقیه لباس ھا را جمع کنیم ، سینا با خودش می گفت که :" آخه خانوما تا بخوان یه لباس انتخاب کنن جون آدمو بالا میارن ، اگه الان مھیار یا دوستای دیگه بودن که چشم بسته یکی رو انتخاب می کردن ، خدایا صبر بس فراوان به آقایون اللخصوص داماد آینده ی این خونه عطا بفرما" بعد دستاشو بالا برد و سقف رو نگاه کرد و یه چیزی زیر لب گفت و چشمک زد. از حرکات و حرفاش

 

 

خندم گرفت ، لپم رو کشید و گفت " خیلیم دل داماد آینده بخواد ، دختر به این خوشگلی ، مھربونی ، مغروری از کجا میخواد پیدا کنه" حرفاش رو تایید کردم و اونم گفت واقعا که پررویی. داشتیم می خندیدیم که یک دفعه یادم افتاد کادو برای جشن فردا نخریدم ، مثل جن زده ھا پریدم و گفتم :" سینا کادو.... یادم رفت ، چی کار کنم حالا ؟" بھم گفت :"
چیزی نشده که من و مھیار ھم نخریدیم ، گفتم فردا کمی زودتر بیاد اینجا تا بریم خرید و بعد ھم تولد" نفس راحتی کشیدم وبغلش کردم . صبح که از خواب بیدار شدم ،صبحونه ی مختصری خوردم ، لباس منتخبم رو برای تولد از تو کمد لباسھام برداشتم و روی تختم پھن کردم . یکم براندازش کردم و رفتم به بقیه کارھا برسم. بعد از ظھر تصمیم گرفتم کم کم آماده شم. موھام رو روی شونه ھام ریختم و روش چند تا بافت کوچک مش درآوردم ، آرایش ملایمی کردم ، لباس لیمویی رنگم رو که ابریشمی بود و لبه ھای حریر اکلینی داشت رو پوشیدم چند باری از جلوی
آینه رد شدم ، میخواستم امشب بھترین باشم.ساعت پنج بود ، مھیار اومد ،سینا ھم صدام کرد که زود برم پایین . پالتوم رو پوشیدم ، پایین که رسیدم مھیار رو گرم صحبت با سینا دیدم ، به نظر خوش تیپ می رسید ، پیراھن یاسی رنگ ، کراوات بنفش جیغ ، کت مشکی مخملی با یک شلوار جین آبی پوشیده بود ، وقتی متوجه
اومدنم شد، مات و مبھوت نگام می کرد یه لحظه از طرز نگاھش به خودم خجالت کشیدم ، سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم خب ...خب بریم دیگه پسر عمه... مھیار یه تکونی به خودش داد و سوار ماشین شد . بیشتر مغازه ھا رو گشتیم ، اما کادوی مناسبی پیدا نمی کردیم ، تا اینکه بھشون گفتم سری به مغازه ی یکی از دوستامون تو بازار
صفویه بزنیم ، مسیرمون رو به خیابون ولیعصر برگردوندیم. نرسیده به پارک ملت پارک کردیم و رفتیم داخل . من این پاساژ رو خیلی دوست داشتم ، چون ھر چیزی که میخواستیم رو با ھم داشت. داخل مغازه ی موردنظرمون رفتیم و سینا و مھیار با صاحب مغازه که دوستشون بود مشغول صحبت شدند و از من خواستند که ھرچیزی که خواستم انتخاب کنم البته باید از طرف اونا ھم برمی داشتم. لوازم ھای شیک و آنتیکی داشت ، بلوز فوق العاده قشنگی که فیروزه ای رنگ با حباب ھای یخی بود نظرم رو جلب کرد ، اون رو انتخاب کردم و به ھمراه یک کارت پستال و یه
شاخه گل رز برام کنار گذاشتند. از طرف سینا یه دفتر خاطرات که از چوب ساخته شده بود و نقش کلبه ی چوبی داخل یه جنگل داشت رو برداشتم ، به نظرم ھدیه ی فوق العاده شیکی بود جایی ھمچین چیزی ندیده بودم. نوبت به مھیار رسید و به نظرم بھتر اومد که یه جعبه ی بزرگ شمع ھای رنگی ، با شکل ھا و عطرھای مختلف رو بردارم .
بالاخره کادوھا رو خریدیم و سوار ماشین شدیم ، وای چقدر قشنگ بسته بندی شده بودند ، چھره ی ذوق زده ی سپیده رو بعد از دیدن این ھدیه ھا تصور می کردم و خندم می گرفت. مھیار رو دیدم که یواشکی یه بسته ی کوچیک رو داخل داشبرد ماشینش گذاشت ، خیلی کنجکاو شده بودم که اون چیه ، زیر زیرکی نگاھش میکردم ، اما خب متوجه نشدم. بعد پلیر رو روشن کرد ، و این ترانه با صدای دلنشین پخش شد:
"زمستون روز تولد تو می خونم فقط به خاطر تو
دل من دیگه آروم نداره تو رو خواسته دیگه راھی نداره"
نگاھم به خیابون بود که از برف پوشیده شده بود ،درختا که شاخه ھای تکیده شون از سنگینی برف سر خم کرده بودند، عابرا که ھر کدوم به سمتی با عجله می رفتن ، عاشقا که آروم دست تو دست ھم بدون توجه به بارش برف تو گوش ھم زمزمه ی شیرین عشق می کردند و قدم می زدند. دونه ھای قشنگ و سفید برف که زیر نور زرد رنگ چراغ ھای خیابون درخشش خاصی پیدا می کردند... چه منظره ھای تماشایی و دلنوازی ، تنھا فصلی که تھران رو به سکوت دل انگیزی فرو می برد گوشیم رو sms زمستون بود و من خیلی دوستش داشتم. در فکر و خیال خودم بودم که صدایشنیدم نگاه کردم شماره برام آشنا نبود اما دقت که کردم فھمیدم ھمون شماره ی غریبه ی چند
روز پیشه ، این نوشته رو فرستاده بود :
"اگر می دونستی چقدر دوستت دارم برای اومدنت بارون رو بھونه نمی کردی رنگین کمون
من..." خدایا ...یعنی کیه...چقدر ذھنم رو مشغول خودش کرده بود...اما ھیچ وقت به خودم اجازه نمی
دادم که تماس بگیرم و ازش چیزی بپرسم... گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم و نفسی کشیدم ، حواسم رفت به آینه ی داخل ماشین چشمای مھیار از توش پیدا بود ، نگاھش سمت من بود و می خندید. لبخند کوچیکی زدم و سینا رو صدا کردم ، اما انگار اصلا تو این دنیا نبود ، دوباره صداش کردم بازم جوابی نشنیدم... تا اینکه مھیار با تکون دادن شونه ھای سینا صداش کرد ، گفتم:" چی شده داداشی؟ حواست نیست... از صبح ھمینطوری تو فکری..." به جای سینا مھیار جوابم رو داد :" بایدم حواسش نباشه خب دختر دایی... امشب تولد..." سینا پرید وسط حرفش و با ھزار ایما و اشاره ازش خواست که بقیش رو نگه ، من کاملا گیج شده بودم دوست داشتم که برام توضیح بدن چه خبره، ھر چی اصرار کردم جوابی به دست نیاوردم و خلاصه با زیرکی تمام بحث رو عوض کردند ، منم تصمیم
گرفتم فعلا کوتاه بیام. سینا رو به عقب برگشت و ازم پرسید که غیر از ما پسر دیگه ای ھم دعوت کرده؟ جواب دادم :"
لیست مھمونا رو دیدم دو تا از پسرھای فامیلشون که ھم دانشکده ای ما ھستند ، و برادرش ، آھا پرھام...پرھامم ھست" سینا حالت خاصی به صورتش گرفت و برگشت و ادامه داد:" پرھام کیه؟ آشناست؟ دلیل خاصی داشت دعوتش کنه؟" برام جای تعجب بود آخه چرا باید برای سینا مھمونایی که دعوت ھستند مھم باشند. شونه ھام رو بالا انداختم و گفتم:" خب لابد سپیده دوست داشت که اونم جزء مھمونا باشه ، اصلا ما که کاری به اون نداریم" بعد از پیش کشیدن این حرف مھیار و سینا مشغول صحبت شدند ، من مونده بودم و دنیای افکار خاکستریم، نمیدونم
چرا به حس دوست داشتن سپیده نسبت به پرھام حسودیم می شد ، دوست داشتم که خودم... وای نه چی میگی سارینا دیوونه شدی؟ خوبه تو سایه ی پرھام رو با تیر میزدی و حالا اینجوری میگی...کافیه دیگه راجع بھش فکر نکن.. با صدای بوق ماشین رشته ی افکارم پاره شد... رسیده بودیم ... از ماشین پیاده شدم ، صدای
مھمونا از داخل خونه می اومد و چندتاییشون ھم ، ھم زمان با ما رسیده بودند ، کادوھا رو برداشتم و ھمراه برادرم و مھیار حرکت کردیم ، برادر سپیده که دم در ایستاده بود با دیدن ما خوشحال شد و ما رو به داخل دعوت کرد ، وقتی نزدیک در شدم اولین کسی که نظرم رو به خودش جلب کرد ، پرھام بود ، خدای من امشب چقدر تغییر کرده ، مثل یه شاھزاده ی افسانه ای شده بود ، بلوز مشکی خاکستری بافت ریز ، با شلوار جین مشکی ، موھای فشن و چشمای زیتونی رنگ. به خودم اومدم و بعد از سلام علیک با بچه ھا پیش سپیده رفتم که واقعا زیبا شده بود ، موھاش رو شینیون کرده بود ، پیراھن فانتزی صورتی و سفید که تا روی زانوھاش رو می پوشوند اون رو واقعا مثل یه پرنسس کرده بود. بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم ، انگار با دیدن ما خیلی استرس گرفته بود ، سینا و مھیار ھم نزدیک اومدن و بعد از گفتن تبریک کنار بقیه نشستند. به اتاق سپیده رفتم و لباسم رو پوشیدم ، به جمع برگشتم ، بعد از اینکه پالتوم رو رخت آویز انداختم از داخل آینه نگاه پرھام رو روی خودم حس کردم ، سرم رو تکون دادم و گفتم سارینا اشتباه نکن اون فقط به پرنسس امشب نگاه میکنه و بس... لباسم توی نور می درخشید ، کنار سپیده نشستم و مشغول صحبت شدم. دستاش تو دستم بود نمیدونم چرا اونقدر می لرزید، می گفت امشب خیلی شبه قشنگیه سارینا خیلی... کاش تموم نشه...با لبخند ازش میخواستم که آروم باشه و مطمئن باشه که ھمه چیز خوب پیش میره... نوبت دنس بود... چندتایی از بچه ھا بلند شدند و رقصیدند... اما ھمه چیز خوب و متعادل بود و ھیچ شباھتی به پارتی ھای بی اساس نداشت ، نشسته بودم و لیوان شربت دستم بود ، برای یه لحظه سینا رو دیدم که اصلا گوشش به حرفھای مھیار نیست و حواسش فقط به یه شخص خاصه ، دنباله ی نگاھش رو گرفتم... باورم نمیشد... یعنی باید مطمئن می شدم که حدسم درست نبود؟ نه ...امکان نداره...مسیر نگاھش روی
سپیده زوم شده بود ، سپیده که با ھر بار نگاه سینا رنگ از رخش می پرید. پس پرھام چی... مگه... وای خدای من گیج گیجم، دنبال پرھام گشتم یه گوشه کنار بقیه نشسته بود ، وقتی متوجه ی نگاھم شد سرش رو برگردوند...
بالاخره دنس تموم شد و از سپیده خواستیم تا بعد از فوت کردن شمع بیست و یک سالگیش ھدیه ھای تولدش رو باز کنه، برای لحظه ای چشمھاش رو بست و زیر لب چیزایی گفت ، از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی چکید ، اوه عزیزم...چقدر خواستنی شدی با این چھره ی معصوم بیخود نیست که دل داداش یکی یدونم رو بردی، سپیده یکی یکی ھدیه ھا رو باز کرد ، نوبت به ھدیه ی پرھام رسید ، نمیدونم کجا رفته بود اما به جایی که نشسته بود برگشت ، کنار شومینه به دیوار تکیه داده بود ، حواسش به مھمونی نبود اصلا پرھام ھمیشگی نبود امکان نداشت که بین این ھمه دختر اونم اونایی که واسه پرھام می مردن اینجوری ساکت و آروم بشینه... این حالت جدید پرھام دلم رو می لرزوند ، یعنی چه اتفاقی براش افتاده که انقدر تحول درش پیدا شده...وقتی سپیده ھدیه ی پرھام رو باز می کرد می گفتم الانه که یه ھدیه ی تک باشه خب پرھام سپیده رو دوست داره... با دیدن ھدیه خشکم زد ، یه کتاب به ھمراه یک سی دی ،کتابی بود که سپیده لازم داشت . ھدیه ی پرھام واقعا از طرف یه ھم دانشکده ای و نه چیز
دیگه ای بود. تو دلم تحسینش کردم انتخاب خیلی خوبی بود. بعد از اون پرھام از سپیده به خاطرمھمونی تشکر کرد و رفت. دلم نمی خواست بره ، چرا من اینطوری شدم ، وقتی پرھام رفت دوست نداشتم دیگه اونجا باشم ، سپیده کادوھای ما رو باز کرد و واقعا خوشحال شد و تشکر کرد ، بعد از چند دقیقه ای تولد تموم شد، وقتی سرگرم تشکر از خانواده ی سپیده بودیم ، متوجه شدم که سپیده ھدیه ی سینا رو جدای بقیه گذاشته ، خندیدم و بوسیدمش و زیر
گوشش گفتم:"دختر...امشب من خیلی چیزا رو جوری دیدم که اصلا فکرش رو نمی کردم...ایشالا به سلامتی..." لپش قرمز شد ، سرش رو انداخت پایین و با لبخندی که دوست داشتنی ترش می کرد گفت :" اذیت نکن دیگه سارینا... خیلی خوشحال شدم...امیدوارم بھت.." و با اشاره به سینا ادامه دادم " یعنی بھتون خوش گذشته باشه".... بعد از تشکر و خداحافظی با ھم اومدیم بیرون. داخل ماشین که شدیم ، سینا خواست که بریم یه جایی تا یکم حال و ھواش عوض شه ، ساعت یازده بود ، سمت بام تھران حرکت کردیم. داخل ماشین ، مھیار ساکت بود ، و گه گداری از آینه نگاھم می کرد و لبخند میزد. من و سینا ھم ھر کدوم تو دنیای خودمون بودیم. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد خسته به خونه برگشتیم ، می خواستم با سینا صحبت کنم اما گذاشتم برای فردا تا ھر دو کامل استراحت کنیم. صبح با صدای پارو کردن برف پشت بوم بیدار شدم ، بابا ولی به ھمراه پسرش برفھا رو می
ریختن داخل حیاط. از جام بلند شدم لباس گرمی پوشیدم و پنجره ی اتاقم رو باز کردم ، چه ھوای خنک و دلنشینی بود... آروم سمت آشپزخونه رفتم زود صبحونه خوردم و سراغ سینا رو گرفتم ، وای یادم نبود که الان کارخونه ھست. باید صبر می کردم برگرده. داخل اتاق پذیرایی نشستم و کنترل تلویزیون رو دستم گرفتم ، این شبکه ، اون شبکه ، تا برنامه ی نه چندان دل چسبی رو انتخاب کردم و خودم رو باھاش سرگرم کردم. صدای زنگ در رو شنیدم ، کوکب خانوم با سلام و تعارف دم در واستاده بود ، ازش پرسیدم که کی اومده و اونم جواب داد سپیده خانوم. تکونی به خودم دادم و بلند گفتم سپیده بیا تو عزیزم. اومد داخل و با ھم خوش و بش کردیم. "خب سپیده جونم چه خبر؟دیشب خوش گذشت؟ از کادوھا راضی بودی؟ ببینم تو خسته نیستی چقدر زود بیدار شدی" جواب داد :"خیلی شب قشنگی بود ، کادوھا ھم برام خیلی با ارزش ھستند ، نه سارینا جون چه خستگی مھمونی بریز بپاش زیادی نداشت مامان که خیلی راضی بود " خواستم یه طوری سر صحبت رو باھاش باز کنم ، براش میوه و شیرینی آوردم ، بعد چند ثانیه ای نگاھی توام با لبخند بھش انداختم ، سپیده انگار از این نگاه من خیلی چیزا می فھمید سرش رو انداخت پایین ، با دست زیر چونه اش رو گرفتم و آوردم بالا گفتم " چی شده دوست جونم؟" دستمو گرفت تو
دستش و جواب داد " سارینا می دونم الان تو ذھنت خیلی سوال ھست برای ھمینم خودم امروز اومدم پیشت تا باھات حرف بزنم" نگاھش کردم و گفتم : " خب بگو عزیزم گوش میدم" و بعد شروع کرد به تعریف کردن:" سال پیش با امیر رفتیم توچال ، خب من و امیر دو سه ماھی بود که با ھم آشنا شده بودیم و بیشتر وقتھا ھم بیرون بودیم . وقتی رسیدیم بالا ھوا خیلی سرد شده بود امیر گفت که چند ثانیه ای میره دوتا چای داغ بگیره و بیاد . من به جای چند ثانیه چند دقیقه ای منتظرش موندم اما نیومد ، جمعیت زیادتر می شد و منم دیدی به امیر نداشتم. ساعتم رو نگاه کردم نیم ساعت گذشته بود. تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم ، بعد از چند لحظه ای چشمام چیزی رو دیدن که اصلا باورم نمی شد ، امیر با یه دختر دیگه مشغول صحبت بود خیلی ھم با ھم صمیمی بودند. خشکم زده بود ، ھیچ حرکتی نمی تونستم کنم ، تازه حس می کردم اونی که میگه خیانت یعنی چی !! آھسته قدم به عقب برداشتم حواسم به جایی نبود تا اینکه با شخصی که پشت سرم ایستاده بود و دستشم چند تا وسیله داشت برخورد کردم و ھر دو افتادیم ، نمی دونستم چه کار کنم فقط دائم معذرت خواھی می کردم ، ھل کرده بودم ، اون آقا ھم می گفت اشکالی نداره تقصیر خودشه که حواسش پرت بوده ، خلاصه بعد از اون اتفاق اون آقا که فھمید حالم اصلا خوب نیست وسیله ھا رو به دوستایی که ھمراھش بودند داد و ازشون خواست که برن ، من رو مراھی کرد تا روی نیمکت بشینم ، ھمون لحظه بود که بغضم ترکید و شروع به گریه کردم . اون آقا مات و مبھوت نگاھم می کرد. وقتی که آروم شدم یه لیوان چای دستم داد و گفت اگه میتونه کمکم کنه بگم و دریغ نکنم.چای رو که خوردم نفسی کشیدم و خواستم که از جام بلند شم و برم امیر رو یک بار دیگه ببینم که داره چه کار میکنه ، اما انگار اون آقا می دونست قضیه چیه و نذاشت بلند شم. براش تعریف کردم ، خیلی عصبانی شد و ھمچنین ناراحت ، ازم پرسید دوستش داشتی ؟ جواب دادم نه تازه آشنا شده بودیم علاقه ای پیدا نکرده بودم اما از اینکه این کار رو کرده ناراحتم میتونست به خودم بگه ولی... اون آقا خیلی باھام حرف زد وقتی حرفاشو گوش می کردم خیلی آروم شدم. بھم گفت که شاھد اون لحظه ای بوده که من امیر رو نگاه می کردم اما میخواست که مطمئن شه. خلاصه بعد از چند دقیقه ای باھم خداحافظی کردیم. " سپیده تا اینجا رو گفت منم فقط داشتم گوش می کردم ، انگار که خسته شده بود رو کرد به من و گفت :" دختر ، این فک خسته شد انقدر گفتم چای دلم ھوس کرد خب یه چای بدی دستم ضرر نداره ھا" خندیدم و گفتم:" داستان داره جالب میشه الان برات میارم تو جون بخواه"
بعد از صرف چای دوباره ازش خواستم ادامه بده. " بعد از خداحافظی سمت خونه حرکت کردم ، تو راه که بودم صدای مسیج گوشیم رو شنیدم ، امیر بود که نوشته بود :"عزیزم کجایی من گمت کردم." جواب دادم :"برای ھمیشه گمشو" و گوشی رو پرت کردم. روز بعد زمانی که می خواستم برم دانشگاه طبق معمول تو خواب مونده بودی و منم منتظرت بودم ، نمیدونم چرا اصرار داشتی ھمیشه با ماشین تو بریم ،ھوام رو به گرما می رفت و بوی بھار رو میشد حس کرد، کتابمو یه نگاھی انداختم ، ماشینی رو دیدم که جلوی پام ترمز زد ، سرم رو بالا آوردم باورم نمی شد ، ھمون آقای دیروزی بود ، ولی اون روز چقدر خوشگل تر شده بود ، پیاده شد و اومد سمتم ، سلام و احوال پرسی کردیم و ازم خواست که تا یه مسیری باھاش برم ، بھش گفتم که منتظر دوستم ھستم اما اصرار کرد.
سوار شدم ، آھنگ آرومی در حال پخش بود ، بھم گفت که میخواد باھام بیشتر صحبت کنم ، دیروز ھم با تعقیب آدرس خونمون رو یاد گرفته بود ، ھنگ کرده بودم. نمیدونستم باید چه جوابی بھش بدم ، انگار یه جوری ازش خوشم اومده بود. اما فکر نکنی ھل شده بودما !!! نه بعد از چند روز ناز و عشوه بالاخره قبول کردم که باھاش بیشتر آشنا شم ، سارینا از اون قضیه یک سالی میگذره ، من و اون خیلی بھم وابسته ھستیم ، غرور مردونه اش ، نگاه ھای با حیاش ، ھدف مندیش ، خوش اخلاقیش رو دوست دارم، خیلی عاشقشم سارینا..." جمله ی آخر سپیده با
ریختن اشکی از گوشه ی چشمش ھمراه شد. از اینکه بھترین دوستم عاشق شده بود خیلی خوشحال بودم ، رفتم جلوتر و بغلش کردم ، بوسیدمش و گفتم :" خب خانوم عاشق این آقای عاشق با این ویژگی ھای خوب کیه حالا ؟"
میدونستم سیناست اما دوست داشتم از زبون خودش بشنوم. لپم رو کشید و به حالت بچه گونه ای گفت:" میخوای اذیت کنی آجی جون؟.... خب ...خب سینا..." جیغی کشیدم و به خودم فشارش دادم اونم خیلی خوشحال بود محکم بغلم کرد. چند لحظه ای گذشت یه سوال ذھنم رو مشغول کرده بود ، پرسیدم:" سپیده جونم؟ چرا تو این مدت
من نفھمیدم ؟ تو چی ؟ تو میدونستی که من خواھر سینام؟  
سپیده جواب داد...من و سینا تصمیم گرفته بودیم که تا نرسیدن یه فرصت مناسب کسی رو در جریان دوستیمون قرار ندیم ، من می دونستم که اون یه خواھر داره به اسم تو ولی ھیچ وقت جزییات دقیق تری نداشتم ، تا اینکه واسه خرید روز تولد وقتی داخل حیاطتون بودم با دیدن سینا تو خونه ی شما خشکم زد و متوجه شدم که سینا برادر بھترین دوستمه. لبخندی روی لبام بود ، بقیه ی حرفھای سپیده رو نمی شنیدم ، خدای من پس پرھام... پرھام
... یعنی پرھام عشق کیه؟ کی پرھام رو دوست داره؟ پرھام دنیای کیه؟ .... گرمای کوچکی روی گونه ھام حس کردم دستی به صورتم کشیدم خیس اشک بودند. سپیده با دیدن من توی این حالت دستپاچه شده بود . برام یه لیوان آب آورد و کمک کرد که روی مبل بشینم. ازم میخواست که باھاش صحبت کنم و بگم چی شده اما با اشاره ی دست بھش فھموندم که چیزیم نیست و او ھم بعد از چند دقیقه ای به خونشون رفت. تو حال و ھوای دیگه ای سیر
میکردم ، دلم آتیشی شده بود ، این چه حالیه که پیدا کردم... لباسای گرممو تنم کردم و چتر سفید خاکستریم رو برداشتم و برای قدم زدن بیرون رفتم. آروم زیر بارون راه می رفتم ، آسمونم انگار دلش پر بود ، نگاھی بھش انداختم آروم آروم خودش رو خالی می کرد ، بارون قشنگی می بارید ، عطر خاصی رو حس می کردم ، ناخودآگاه فکرم به پرھام رفت. پرھامی که تو این یکی دو سال تنھا کلام رد و بدل شده ی بینمون بحث و جدل نافرجام بود چطور میتونه الان ذھنمو مشغول خودش کنه و دلم بخواد که باھاش صحبت کنم؟... روی نیمکت داخل آلاچیق نشستم ، بارون روی سقفش می بارید و با صدای قشنگش توی اون سکوت پارک گوش روح و جانم رو نوازش می داد. دستام رو آروم بھم مالیدم و چند نفس عمیق کشیدم ، آسمون خاکستری بود ، چقدر این تنھایی دل نشین بود.... صدای مسیج گوشیم سکوت زیبا رو شکست ، از جیبم درش آوردم و بازش کردم :
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست در کوچه ي ديدار است
آن گونه ترا در انتظارم که اگر
اين چشم بخوابد آن يکي بیدار است
سرم رو بالا آوردم اطرافم رو با دقت زیادی نگاه کردم ، این کیه؟ ھر کسی بود من رو زیر نظر داشت... به خودم گفتم باید حتما ازش بپرسم کیه...بالاخره مسیج دادم و ازش خواستم خودش رو معرفی کنه... جواب داد : "یه عاشق که در به در یه لحظه دیدنته...ولی... " انگار یکم ترسیده بودم ، تکونی به خودم دادم و خواستم بلند شم که دوباره مسیج اومد دقت به شماره نکردم فقط این نوشته رو دیدم :
"سارینا اینجایی؟ نرو بشین میخوام باھات حرف بزنم...."
نمیدونستم چیکار کنم..بشینم یا برم... تو ھمین دو دلی بودم که صدای پایی رو شنیدم ، چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیاد. ھر لحظه صدای پا بھم نزدیک تر می شد ، عطر خاصی به مشامم خورد چقدر آشنا بود ... متوجه ی نشستنش روی صندلی روبه روی خودم شدم... - سلام ... می ترسیدم چشمام رو باز کنم... اما آروم باز کردم چیزی رو که می دیدم باور نداشتم... مھیار بود...
- تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ - انتظار داشتی شخص دیگه ای رو ببینی؟
واقعا مونده بودم چی بگم ، آخه مھیار ...چرا باید بیاد اینجا چرا ھمه ی رویاھای منو خراب کرد ، چرا لحظه ای که دلم میخواست چشمام به چشمای زیتونی رنگ فریبنده ی پرھام بیفته باید مھیار رو ببینه ...وای خدا از جام بلند شدم گفتم که "من باید برم دیر شده " " کجا با این عجله ؟ تازه میخوام باھات حرف بزنم ... راستش رفتم خونتون دیدم کسی نیست بابا ولی گفت که سارینا اینجور موقع ھا میره پارک نزدیک خونه ...منم اومدم ببینم چه خبر چیکار میکنی..." گیج شده بودم ... پس اون مسیج....اومدن مھیار...گوشیم رو از جیبم در آوردم ... آخ این مسیج
آخر از مھیار بود نه از اون شماره... نشستم و گفتم :" گفتی میخوای حرف بزنی میشنوم پسر عمه " مھیار با یکم طفره رفتن گفت: "راستش رو بخوای سارینا من اومدم یه چیزی ازت بخوام.... امیدوارم که فکر بدی پیش خودت نکنی...سارینا به پیشنھادی که میدم خوب فکر کن..." اسم پیشنھاد که اومد جوش آوردم کیف و چترم رو برداشتم و با لحن عصبی و تکون دادن انگشتم به سمت مھیار شروع کردم به حرف زدن :"آقا مھیار خیلی پات رو از گلیمت درازتر
کردی...خیال کردی که چی؟ میتونی راحت ھر حرفی دلت میخواد بزنی؟ " مھیار سرش پایین بود ازم خواست که یه لحظه به حرفاش گوش بدم داد زدم :" نه تو گوش بده !!! وقتی سینا می رفت کانادا من رو دست تو سپرد و گفت مثل یه برادر ھوام رو داشته باشی و نذاری خلاء سینا رو حس کنم... حالا اینقدر به خودت اجازه میدی که بیای و .... " از آلاچیق زدم بیرون و با سریع کردن قدم ھام خودم رو از مھیار دور کردم.رسیدم خونه ... از عصبانیت ھر کدوم از لباسھام رو یه طرفی پرت کردم و افتادم روی تخت و بلند بلند گریه کردم... با خودم ھزار جور فکر و خیال کردم نگاه ھای مھیار از توی آینه ی ماشین خنده ھاش پس ھیچ کدوم بی قصد نبودن.... نفھمیدم تا کی گریه کردم خوابم برده بود... چشمام رو که باز کردم دیدم شب شده اما اصلا نای بلند شدن نداشتم... ھر چی ھم اصرار کردن چیزی نخوردم... فردا صبح متوجه شدم که سرمای شدیدی خوردم و نباید تا چند روز تکون بخورم... تو این چند روز گوشیم رو از خودم جدا نمی کردم... دو شب بود که دیگه مسیجی نداشتم... تا اینکه صدای قشنگ مسیج اومد و منم سریع گوشی رو باز کردم:" چطور میتونم راه برم وقتی تو روی تختی...چطور میتونم غذا بخورم وقتی تو اشتھا نداری ... چطور میتونم راحت باشم وقتی تو درد میکشی..." جواب دادم:" من حالم خوبه... تورو خدا یه کلمه بگو کی ھستی" جواب داد:" برات دعا میکنم" بازم سوالم بی جواب موند... گوشیم رو پرت کردم محکم خورد به در اتاقم ، سینا ھمون لحظه در رو باز کرد و اومد داخل نشست روی زمین و گوشیم رو برداشت....آورد گذاشت بالای سرم ، دستش یه کاسه بود که بخار ازش میزد بیرون ، نشست لبه ی تختم و کاسه ی سوپ رو گذاشت روی میز و گفت:"دست پخت خودمه...کوکب خانوم خونه نبود منم از ھر چیزی که بلد بودم استفاده کردم و این رو درست کردم ...امیدوارم خوشت بیاد آبجی کوچیکه...." لبخند سردی زدم و ازش تشکر کردم... متعجب پرسید:" چه اتفاقی افتاده سارینا؟ تو که ھیچ وقت با من اینطوری برخورد نمی کردی؟" سکوت کردم و نگاھم رو ازش گرفتم... اما یاد مامان افتادم که می گفت شما دو تا نباید ھیچ وقت ھمدیگرو ناراحت کنید ھمیشه پشت ھم باشید و تو ناراحتی ھا ھم رو تنھا نذارید....سینا
داشت وظیفه اش رو به جا می آورد این من بودم که... دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم :"میخوام باھات حرف بزنم داداشی....."با دستای گرمش دستام رو گرفت توی دستاش و گفت :" گوش میدم ...اما قبلش یکم از این
سوپ بخور بعدش ھم داروھات رو... بعد از این حتما صحبت می کنیم..." نیم ساعتی گذشت ... شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن از ھمه چیز و ھمه کس و ھر اتفاقی... سینا خیلی آروم نشسته بود و به حرفھام گوش می داد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" اینم آخرش...." نگاھش رو ازم برداشت ... انگار داشت فکر می کرد... بھم گفت :" من مھیار رو مثل برادر خودم می دونم سارینا محاله بخواد ھمچین پیشنھادی بھت بده....آخه این چه حرفیه...تو چرا نذاشتی کامل حرفھاش رو بزنه؟ در مورد اون پسر پرھام... تا قبل از روز تولد سپیده...." با گفتن اسم سپیده لپش گل انداخت ... صورتش رو برگردوندم و با چشمام و لبخند تایید کننده ای بھش فھموندم که جریان رو می دونم....جا خورده بود پرسید :" تو از کجا متوجه شدی ؟ میخواستم تو ھمین چند روز برات تعریف کنم اما انگار تو خیلی زرنگ تری دختر " یکم خودم رو کشیدم بالاتر و گفتم :" عزیز دلم من رو دست کم نگیر ، در ضمن سپیده جون
خودش اومد و برام قضیه رو گفت و من از این بابت خیلی خوشحالم سینا...انتخابت واقعا عالیه " سینا از این که من رو خوشحال می دید و فھمید که من سپیده رو انتخاب خوبی براش میدونم به وجد اومده بود دستم رو بوسید و گفت :" خب بھتره برگردیم ادامه ی حرفمون تا قبل از اون روز با تعریف ھایی که تو و سپیده از کارھای پرھام می کردین اصلا دلم نمیخواست چشمم تو چشمش بی افته... ھرچند مھیار خلاف نظر منو داشت... تا اینکه اون شب با دیدنش اصلا فکرش رو نمیکردم ھمچین پسری باشه... آخه زمین تا آسمون با اون چیزی که میگفتید فرق داشت... عجله نکن سارینا بذار سرنوشت خودش رو بھت نشون بده... زود قضاوت کردن اصلا کار درستی نیست...."
تا نیمه ھای شب با سینا حرف میزدیم .... چشمام دیگه داشتن بسته می شدن که سینا رفتاتاقش و منم با نگاه کردن به سیاھی شب آروم آروم چشمام رو بستم.... خواب عجیبی دیدم....خوابی که متشکل از ھمه ی اتفاقاتی بود که برام افتاده بود ، اما کم کم تبدیل به یه کابوس شدو من با ترس از خواب پریدم . کمی از لیوان آبی که بالا سرم بود خوردم ، ساعت رو نگاه کردمپنج صبح بود ، دوباره سعی کردم بخوابم اما افکاری که توی سرم بود اجازه نمیداد... تو فکر بودمکه کم کم آسمون شب جاشو به دستای خورشید داد و ھمه جا روشن شد... با دیدن آسمونخاکستری - نارنجی اول صبح دلم آروم گرفت یه حس متفاوتی داشتم ، بلند شدم و سمت اتاقسینا رفتم و صداش کردم ، صدای پچ پچی می اومد ، داشت با تلفنش صحبت می کرد قطع کردو در رو باز کرد خیلی خوشحال بود ، با دیدن چھره ی من ، میخ کوب شد و گفت:"بسم لله ،سارینا آبجی جون یه نگاه تو آینه بنداز بعد بیا جلو مردم ، فکر کردم جن دیدم دختر ، بدو بدو بروبه سر و وضعت برس که یه برنامه ی توپ برای امروز دارم "پرسیدم:" چه برنامه ای ؟" سینا در حالی که از پله ھا می دوید بلند گفت:" کاریت نباشه برای عوض کردن روحیه خیلی چیزا لازمه کاری که گفتم رو انجام بده " آھسته برگشتم پشت سرم آینه ی بزرگی نصب بود که حاشیه ھای زرکوب داشت ، با دیدن قیافه ی خودم ، خنده ام گرفت سینای بیچاره حق داشت ، موھام ھر کدوم یه جھت بود ، لباس قرمز رنگم ھم ترسناک ترم کرده بود ، به خودم ھمون جلوی آینه گفتم:" سارینا سپھری خوب گوش بده ، امروز باید حالت خوبه خوب باشه ، امروز یه روز بسیار عالی با اتفاقات خوب و قشنگی باید باشه ، خرابش نکن آفرین دختر ... ماچ" خودم رو آماده ی رفتن کردم ، خیلی گشنه ام بود ، رفتم آشپزخونه اما چیزی نبود ، صدای خنده ی سینا منو سمت حیاط کشوند ، کنار بابا ولی ایستاده بود و می خندید بابا ولی ھم ریسه رفته بود ، کنجکاو شدم ببینم چه خبره ، از تراس نگاھشون کردم مھیار رو دیدم که با سبدی که توی دستش بود روی زمین پھن شده بود ، از جاش تکونم نمی خورد فقط به سینا می گفت:" سینا جان بخند عزیزم بخند ، نوبت تو ھم میشه اونوقت آی من بخندم ، اصلا بلند نمیشم میخوام
شادی شماھا رو ببینم ، بابا ولی از شما دیگه انتظار نداشتم ، بابا یکی بیاد کمک خب " خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم اما نشد ، با صدای بلندی خندیدم ، مھیار نگاھش برگشت سمت من و گفت :" بیا فقط مونده بود سارینا تو این وضعیت ما رو ببینه" باباولی با تکون دادن سرش و تسبیحی که توی دستش بود نزدیکش شد و دستش رو گرفت تا بلند شه ، بلند شد و سبدی که معلوم بود سینا برای برنامه ای که چیده ، جمع کرده بود رو گذاشت تو ماشین . برگشتم داخل خونه پالتوی قرمزی تنم داشتم ، شال مشکی قرمزم رو ھم سرم کردم و رفتم
حیاط ، سینا منتظرم بود اومد کنارم و گفت:"میخوام امروز برای بھترین خواھر دنیا بھترین روز باشه " لبخند زدم و تشکر کردم ، نشستیم داخل ماشین و با باباولی خداحافظی کردیم ، با مھیار سلام علیک کردم ، مھیار به شوخی گفت:" باھات خیلی کارا دارم امروز صبر کن" چون به خودم قول داده بودم که امروز باید روز خوبی باشه گفتم نباید جواب بدی بھش بدم ، برای ھمین با لبخند گفتم:" فعلا اولین نفری که اول صبحی خورد زمین و مایه ی خنده ی جمع
شد شما بودی خدا عاقبتش رو به خیر بگذرونه" بعد ھم خندیدیم . رسیدیم سر کوچه ی سپیده ، پرسیدم:" سپیده ھم میاد؟؟؟؟؟ وای خیلی عالی میشه" مھیار سرش رو تکون داد و دستاشو برد بالا:" خدایا ھمه ی جوونا رو خوشبخت کن بخت ما رو ھم پیدا کن" نگاھم به حرکت مھیار خیره مونده بود ، اما صدای سلام سپیده حواسم رو پرت کرد سلام و احوالپرسی گرمی باھاش کردم و نشست کنارم ، چند بار بھش گفتم زن داداش ، نمیدونم چرا
قرمز میشد... خوش به حالشون انگار خیلی ھم رو دوست دارن..
تو راه موبایل مھیار زنگ خورد ... جواب داد" آره آره... نه ھمون پارکینگ اولی... باشه نگه داراومدیم دیگه" سینا رو نگاه کرد و لبخند زد. سینا گفت :" کاش با ماشین خودم می اومدیممیترسم وسط راه گیر کنیم" مھیار جواب داد:" ببخشیدا این ماشین خوشگل و مامانی چهمشکلی داره مگه؟ بیا و خوبی کن" سینا خندید و گفت :" آخه میدونی ھم این ماشین به دردکوه و جاده ھای سنگی نمی خوره و تا حدی ھمونطور که گفتی برای جاھای خیلی مامانیه از
طرفی سپیده جون فقط ماشین منو دوست داره دوست ندارم اینجا اذیت شه ...."اینو گفت و زدیم زیر خنده. نزدیک دربند که شدیم مھیار ماشین رو برد پارکینگ و ما ھم پیاده شدیم ، ھوا سرد بود نم نم بارون میزد ، وسایل رو برداشتیم و به کمک ھم رفتیم بالا ، طبق عادت ھمیشه سفره خونه ی اول رو انتخاب کردیم و برای اینکه کمی گرم شیم سفارش چای و شیرینی دادیم. مھیار کمی دیرتر اومد دستش یه کتاب بود ، کنجکاو بودم که ببینم چیه ، با
اشاره ای به سینا چیزی گفت و حالت چھره ی ھر دوشون تغییر کرد .اما با عوض کردن بحث دیگه نتونستم چیزی بپرسم. روز خوبی بود و سعی کردم حسابی ازھمه چی لذت ببرم . شب شد و بعد از رسوندن سپیده به خونشون ما ھم به منزل گرم ودوست داشتنیمون برگشتیم. شب قشنگی بود بعد از کمی استراحت قھوه ی گرمی درست
کردم و شنل آبی رنگم رو ، رو شونه ھام انداختم و به تراس بزرگ جلوی خونه رفتم و روی یکیاز صندلی ھا نشستم ، فنجون قھوه دستم بود گرمای لذت بخشی داشت ، به آسمون خیره شدم ستاره ای نبود انگار آسمونم به درد من شریک بود چقدر تنھا و ساکت نظاره گر آدمای روی زمین بود ، می دونستم دیگه کم کم باید بارون بگیره ، ابرھای سیاه خبر از یه گریه ی سیر از دل آسمون می دادند.
غرق در افکار خودم بودم ، چشمام رو آروم بستم نفھمیدم چه مدتی گذشت تا اینکه بوی خاصی که واقعا روحم رو نوازش می داد رو استشمام کردم بی اختیار از روی صندلی بلند شدم ، چشمم به درختای حیاط بود زیر قطرات اشک آسمون خیس بودند اما محکم ایستاده بودند و به دردودلای آسمون گوش میکردند ، دیوارھای خونه رو می دیدم که ذره ذره ی آجراھاش بوی خاک رو توی ھوا پراکنده کرده بودند که من واقعا عاشقش بودم ،شنیده بودم دعای زیر بارون زودتر برآورده میشه ، شنل رو محکم نگه داشتم و خیلی سریع از پله ھا رفتم پایین ، زیر این نعمت قشنگ خدا راه می رفتم و دستامو بالا گرفتم و چند بار اسم خالق این ھمه زیبایی رو بلند صدا کردم ، دلم برای مادرم تنگ شده بود اونم عاشق بارون بود قطرات اشکم سردی بارون رو از گونه ھام می شست انقدر زیر بارون بودم که کم کم بی حس شدم و از حال رفتم. چند لحظه بعد گرمیه دستای آشنایی رو روی بدنم حس کردم ، متوجه ی گذر زمان نشدم ، چشمام رو باز کردم کنار شومینه خواب بودم ، بابا و سینا کنار شومینه مشغول حرف زدن و
تعریف خاطره بودند ، بابا متوجه ی بیدار شدن من شد اومد کنارم دستامو گرفت توی دستاش پرسید:" خوبی دختر بابا؟ آخه تو وسط بارون چیکار میکردی؟ نمیگی سرما میخوری؟ مریض میشی و اونوقت بابا دیگه رمق ھیچی رو نداره؟" لبخند گرمی نثار مھربونی بابا کردم خودمو لوس کردم و رفتم تو بغلش و گفتم:"بابایی میدونی چند وقت بود که این مھربونیت رو ندیده بودم؟ خیلی خوشحالم که ھمون بابای ھمیشگی شدی... میدونم این مامان بود که ازت
خواست مثل قبل شی..." بابا سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و پیشونیم رو بوسید بھم اجازه نداد بلند شم ، کوکب خانوم برام سوپ آورد .... شب به آرومی گذشت. صبح قرار بود که برای انتخاب واحد بچه ھا بیان خونه ی ما تا با ھم از سایت انتخاب کنیم. وقتی بیدار شدم ھمه چیز رو یه رنگ دیگه دیدم ، راست میگن بارون ھمه چی رو زیباتر میکنه ،با اینکه حس سرماخوردگی تمام بدنم رو فراگرفته بود اما رفتم تو تراس و یه نفس عمیق کشیدم ، کوکب خانوم با دیدنم سریع اومد دنبالم و من رو آورد داخل :"آخه خانوم نمیگی حالت بدتر میشه؟ باباتون شماھا رو دست ما سپرده ھا ھمین جا بشین تا یه جوشونده برات بیارم البته بعد از صبحونه" خمیازه ای کشیدم و ھمونطور که به چشمام دست می کشیدم گفتم:" کوکب خانوم؟ کسی نیومد چرا ؟ ساعت چنده الان ؟ سینا کجاست؟" جواب داد :" آقا سینا ھنوز خوابه ، الانم ساعت ھشت صبحه دخترم ، دیر نیست فکر کنم بچه ھا تا یکی دو ساعت دیگه بیان" صبحونه و جوشونده ی تلخ و بی مزه رو خوردم و رفتم تو اتاقم ، از مرتب بودنش خیالم راحت شد ، در کمد لباسم رو باز کردم شلوار جین و بلوز بافتنی آبی رنگم رو برداشتم و پوشیدم وقتی جلوی آینه واستاده بودم و موھام رو می بستم از داخل آینه روی تختم رو دیدم انگار یه چیزی دیدم... سریع سرم رو برگردوندم با تعجب چشمام به کتاب روی تخت دوخته شده بود ، برش داشتم کمی نگاھش کردم تازه یادم اومد این ھمون کتابیه که دیروز دست مھیار بود ، پس اینجا چیکار می کرد؟ از طرفی خوشحال بودم چون ھمون رمانی بود که دوست داشتم یه روزی بخونم از طرفی
عصبی بودم که این مھیار با این کارھاش چی رو میخواد ثابت کنه ، کتاب رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ، ھمون لحظه سپیده رو دیدم که داره از پله ھا میاد بالا ترجیح دادم قضیه ی این کتاب رو بعد از سینا بپرسم .

..


یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 

قسمت اول


یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 

 

روزهای بارانی

 

قدم میزدم و چیزی از اطرافم رو حس نمی کردم ، سرم پایین ، نگام به زمین و فکرم تو آسمونا بود.ریختن برگای زرد و نارنجی بھم نشون می دادن که پاییز از راه رسیده.لبخند محوی رو لبام نقش بست.سرمو تکونی دادم و قدم بعدی رو آروم برداشتم برای یه لحظه پشت سرم رو نگاھی کردم تازه فھمیدم چقدر ازش دور شدم نفسی کشیدم و به راھم ادامه دادم ، رسیدم به ھمونجا ھمون نیمکت چوبی داخل پارک که رو به استخر مرغابی ھا بود.میخواستم از اول ھمه چیز رو دوباره برای خودم یادآوری کنم خورشید غروب کرده بود ، نشستم و کیف کوچیک خاکی رنگم رو سمت دیگه ی نیمکت گذاشتم ھوا سرد بود، سوز باد گونه ھامو قرمز می کرد ، شال رو بیشتر دور صورتم پیچیدم و دستامو به
ھم می سابیدم ، نگاھم به مرغابی ھای سفید خاکستری بود.طبق عادت ھمیشگی ، عصرھا به ھمین پارک اومدم. تنھایی رو خیلی دوست داشتم ، چه تو خونه ،چه دانشگاه و خلاصه ھر جای دیگه دوست داشتم تنھا باشم. دختری بودم که از قشر تقریبا مرفه جامعه به حساب می اومدم . سال اول دانشگاه بودم و خیلی خوشحال از اینکه می تونم تو رشته ای که دوست دارم تحصیل کنم. دوستای خوبی ھم داشتم اما ھمونطور که گفتم تنھایی رو به با اونا بودن ترجیح می دادم. روزھای آخر ترم بود و ھمه مشغول خوندن برای امتحان ، و من ھم گوشه ی دانشگاه کنار کافه تریا با کتابام مشغول بودم. که یک دفعه : " سلام خانوم سپھری. میتونم اینجا بشینم؟" بدون اینکه سرمو بیارم بالا فھمیدم که خودشه جوابی ندادم و اون باز ھم سوالش رو تکرار کرد. پرھام ھم دانشکده ای من بود که ھمیشه سعی داشت خودشو یک جوری به من نزدیک کنه ... سر کلاس با کل کل کردن با استادا باعث خنده ی ھمه ی بچه ھا می شد ، موقع امتحان با تقلب بازیاش ھمه رو کلافه کرده بود. خیلی از دخترای دانشکده آرزو شون یک نگاه پرھام بود اما خب مھیارچند باری بھم تیکه انداخته بود که حواست به پرھام باشه این کاراشو نبین ، دلش خیلی صافو پاکه. اما من اھمیتی به رفتارای پرھام نمی دادم یه جورایی از با نمکیاش خوشم می اومد اما تو اخلاق من رو دادن به پسر اصلا راه نداشت...پرھام نشست رو نیمکت و به جزوه ھای من خیره شد... "خانوم سپھری من واقعا شما رو به خاطر تلاشتون تحسین می کنم ... " بعد با خنده ادامه داد " اما تقلب رو واسه چی گذاشتن ؟ انقدر خودتونواذیت نکنید...آخه آخرش نمره ی منو شما یکی میشه چه فرقی داره ؟ " تا حالا تو چشمای پرھام نگاه نکرده بودم ھیچ وقت دوست نداشتم این کارو کنم ...آخه سپیده دوستم ،ھمیشه میگفت چشمای پرھام یه برق خاصی داره که ھمه رو جذب میکنه.با لحن خاصی گفتم : "آقای ارسلانی اومدید اینجا نذارید من درس بخونم که فردا تو دانشکده حرف بی افته که سارینا ھم یاد گرفته این کارا رو؟" جا خورد و گفت " نه به خدا ھمچین قصدی که نداشتم ..." یه لبخند پر از شیطنتی زد و جزوه ھامو ازم گرفت. با اعتراض ازش خواستم جزوه رو پس بده اما انگار پرھام تازه رگ شیطنتش گل کرده بود... دوید رفت ، منم دنبالش .... بلند بلند می خندید و یواشکی بر میگشت ببینه من دارم
میرم دنبالش یا نه ...به نفس نفس افتاده بودم...بازم دویدم ...تا اینکه ....در حال دویدن دنبال پرھام بودم که یه دفعه پاشنه ی کفشم به سنگ کنار باغچه ی حیاط دانشکده گیر کرد و محکم زمین خوردم. پرھام حواسش به من نبود و تند می دوید و می خندید. برای یه لحظه سرمو بالا آوردم تا یه چیزی بھش بگم که.....خانوم سپھری....تو رو خدا جواب بدید...بابا من غلط کردم... سپیده یه لیوان آب بیار...خانوم سپھری... خانوم... بابا یکی یه کاری کنه...." سپیده و مھیار که تو حیاط بودن متوجه ی من و پرھام بودن ، بعد از اینکه خورده بودم زمین بیھوش شدم و پرھام خیلی نگران بود البته می دونم که نگران خودم نبود نگران این بود که جواب بچه ھا رو چی باید بده آخه اون مقصر این اتفاق بود. مھیار که دانشجوی سال دوم پزشکی بود سعی می کرد ھم پرھام رو آروم کنه ھم منو یه جوری به ھوش بیاره. کم کم صداھای اطرافم رو شنیدم و چشمامو باز کردم ،اولین چیزی که دیدم لبخند توأم با ناراحتیه پرھام بود که خدا رو شکر می کرد. یکم که سرحال تر شدم از جام بلند شدم . از مھیار و سپیده به خاطرکمکشون تشکر کردم و یه نگاه بدی که پر از خشم بود به پرھام انداختم و با کمک سپیده به کافه تریارفتم تا یه چیزی بخورم و بھتر شم. پرھام مبھوت مونده بود که چطور می تونه از من عذرخواھی کنه ، مھیار که کنار پرھام واستاده بود و متوجه ی حرکات من و ناراحتیه اون شده بود دستاشو رو شونه ی پرھام گذاشت و گفت:" پسر کجایی؟ بیا بیرون بابا... تو دنیای فکر و خیال ھیچی پیدا نمیشه... پرھام داداش راحت بگم گشتم نبود نگرد نیست" اینو که گفت پرھام لبخند زد و گفت: " مھیار تو دوست خیلی خوبی برای من ھستی از ھمون دوران مدرسه که با ھم بودیم تا الان ھمیشه منو ھمراھی
کردی...توغم..شادی.. ازت ممنونم" مھیار که می خواست فضا رو عوض کنه گفت : " پرھام ما مخلصیم...بیا بریم یه قھوه مھمونت کنم که ھمچین سرحال بیای" پرھام مخالفت نشون داد و گفت : " نه مھیار...بھتره نریم کافه تریا آخه...می دونی که....خانوم سپھری اونجاست منو نبینه بھتره فقط اگه می تونی یه لطفی کن و این جزوه رو بھش بده..."مھیار که تا حالا این حالت رو تو چشمای پرھام ندیده بود با تعجب گفت : " نگو پرھام...آخه من که نمی تونم... بھتره خودت این کار رو کنی یه عذر خواھی ھم ازش کن و تموم دیگه...بابا تو که باعث نشدی اون بیفته...خدا رو شکر مسأله ای ھم پیش نیومد ، برو پسر گل. پرھام گفت : " نه بیخود اصرار نکن اصلا خوشم نمیاد به یه دختر کلمه ی معذرت میخوام رو بگم ولی فقط به خاطر تو باشه مھیار...میرم اما بدون که من ھیچ وقت این کارو نمیکردم من آخه...مھیار منو که میشناسی غرورم اجازه ی این کارو نمیده... این کارو فقط واسه کسی میکنم که....."مھیار حرفشو برید و گفت :" واسه کسی که؟" پرھام که ھل شده بود گفت:" ھی.. ھیچی ...ھیچی این کارو واسه کسی می کنم که واقعا احساس کنم باید حقشو ادا کنم ھمین...من رفتم ...اصلا بیا با ھم بریم " مھیار با خنده دست پرھام رو گرفت به سمت کافه تریا حرکت کردند.ھوا خیلی سرد بود. درست وسط زمستون بودیم و ابرھای سیاه رنگ آسمون رو پوشونده بودند... روی کوھھای اطراف دانشگاه لایه ھای سفید رنگ برف دیده می شد .کلاغھا روی شاخه ھای خشک و سرد درختا نشسته بودند انگار حوصله ی پرواز نداشتن . وای که چقدر این ھوا رو دوست داشتم ولی حیف که نمی تونستم کمی قدم بزنم و استفاده کنم. من و سپیده رو صندلی چوبی کافه نشسته بودیم ،با دستام فنجون قھوه رو لمس می کردم ، با گرمایی که تو این زمستون سرد بھم انتقال می داد احساس خوبی داشتم، چشمامو برای لحظه ای بستم و ھمینطور با فنجون بازی و تو دنیای آرزوھام سیر میکردم...انگار اصلا یادم نبود که پرھام باھام چیکار کرد ،چشمامو که باز کردم صدای سپیده رو شنیدم که به پرھام و مھیار اشاره می کرد و می گفت بچه ھا بیاید اینجا ...جا ھست.اسم پرھام رو که شنیدم عصبی شدم ، از صندلی بلند شدم و گفتم:" سپیده من میخوام برم میای یا می مونی ؟" سپیده که مونده بود چی بگه دستشو آوردبالا و گفت : " خانوم اجازه ؟ ما
می مونیم"ادامه دادم :" سپیده لوس نشو پاشو دیگه تو که می دونی نمی تونم تنھا برم ، پام درد می کنه سرمم گیج میره." سپیده که واقعا بھترین دوست تو زندگیم بود و از تموم اخلاق و رفتار من خبر داشت می دونست تو اینجور موارد باید از چه راھی وارد شه. بلند شد و من رو آروم نشوند رو صندلی لپم رو بوسید و گفت :" آخه دختر خوشگل تو که می دونی نمی تونی بدون سپیده جونت جایی بری چرا بلند میشی و تھدید می کنی؟ خب منم واسه ی بھتر شدن حالت تو رو آوردم اینجا وگرنه می رفتیم سر کلاس رفع اشکال برای امتحان فردا ..وای اونم کلاس کی ؟!!

 

استاد طاھری. دوست داری بریم؟ ھا؟ پاشو زود تند سریع..." می خندید و اینا رو به من می گفت ، استاد طاھری استادی بود که مدام صحبت می کرد و از این شاخه به اون شاخه می پرید و خیلی ناگھانی از یکی از دانشجوھا سوالی می پرسید که ھیچ ربطی به موضوع نداشت و خلاصه کسی از این استاد راضی نبود بیشتر بچه ھا یا خواب بودند یا یه جوری از کلاس فرار می کردند.به نشونه ی تسلیم دو تا دستامو آوردم بالا و گفتم :" ای سپیده ی شیطون...تسلیم  من تسلیم شدم...باشه میشینم اما یادت باشه من با پرھام کاری ندارما... گفته باشم" جمله ی آخر رو گفتم و دیدم نزدیک صندلیمون شدن و با گرفتن اجازه از ما ، نشستن. پرھام این پا و اون پا میکرد...نمیدونست چیکار کنه...چی بگه... بدون مقدمه جزوه رو میز گذاشت و گفت:" خانوم سپھری... من قصد اذیت شما رو نداشتم فقط...فقط...به خدا شمام مثل خواھرم ھستید، گفتم یه شوخی کوچیکی کنم ھمین به خدا...شما باید تو این مدتی که تو کلاسا با ھم ھستیم اخلاق من رو متوجه شده باشید...تو دلم ھیچی نیست...ازتون معذرت میخوام...ھرچند تقصیر کفش سیندرلایی خودتون بود" اینو که گفت چشمام درشت تر شد دستامو مشت کردم کاش میشد یکی بزنم تو اون کله اش که ھیچی توش نیست. مھیار از زیر میز محکم زد رو کفش پرھام و آروم گفت :" پرھام خدا چی کارت نکنه... میبری تو آسمون یھو میندازی پایین...گند زدی پسر " بعد خندید و گفت :" خب ... ایشالله که ماجرا ختم به خیر شد دیگه؟ خانوم سپھری؟ دختر دایی گلم؟ این دوست ما رو ببخش دیگه" یه نگاھی به مھیار و سپیده کردم و بعد نمی دونستم بھش چی بگم ، بینمون سکوت موج می زد ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم دونه ھای سفید و نرم برف رو می دیدم که آروم آروم روی زمین میشینن. نفسی کشیدم وگفتم : " آقای ارسلانی بذارید رک بھتون بگم ، شما اصلا حق ھمچین شوخی رو با من نداشتید، فکر کردید منم مثل اون دخترایی ھستم که تو کلاس پا به پاتون با ادا و اصول در آوردن و بی احترامی کردن به استادا که شما اسمشو گذاشتید شیرین کاری و مزه پرونی دوست دارن به شما نزدیک تر شن؟ می تونید با ھمونا شوخی کنید..نه من !! " جزوه ام رو برداشتم و به سپیده گفتم که کمکم کنه بریم. پرھام که سرش پایین بود با شنیدن این جمله ھا داغ کرد احساس کرد غرورش له شد ، دندون قروچه ای کرد، می خواست از خودش دفاع کنه که مھیار جلوشو گرفت و گفت:" کوتاه بیا بیشتر از این شلوغش نکن ، من سارینا رو میشناسم عصبی شده یه چیزی گفته...پاشو بریم" تو راه کلاس بودم که صلاح دونستم نرم چون اصلا حوصله ی شنیدن حرفھای استاد رو نداشتم، سپیده من رو تا پارکینگ ھمراھی کرد و بعد از اینکه سوار ماشینم شدم با کلی تشکر ازش به سمت خونه حرکت کردم. اما قبل از خونه به ھمون پارک ھمیشگی رفتم .برف شدت بیشتری پیدا کرده بود ، دستکشای بنفشم رو دستم کردم ، شال گردن مشکی سفیدم رو دور صورتم پیچیدم و آروم به سمت آلاچیق پارک رفتم ، چقدر خلوت بود برف با سکوت خاصی در حال بارش بود ، نشستم و به خودم و کارام و حرفھام فکر کردم ، تو دلم خوشحال بودم که بالاخره شاخ پرھام رو شکستم... و از طرفی ھم... نه نباید به این حرف دلم گوش می کردم اصلا کار خوبی کردم آره ، یه نفس راحت کشیدم و بعد از یک ساعتی رفتم خونه. خونه که رسیدم ھمه چیز عالی بود ، آره باید تلقین می کردم که عالیه. دو سال بود که ھمه
چیز تو این خونه سرد و آروم بود. پله ھا رو یکی یکی بدون اینکه کسی متوجه ی درد پام شه می رفتم بالا. بابا رو دیدم که روی مبل مشغول خوندن روزنامه و پیپ کشیدن بود. سلام آھسته ای کردم و نگاھی به چشمای خسته اش انداختم می دونستم که حواسش نیست و من رو نمی بینه برای ھمین پله ھا رو ادامه دادم. سینا تو اتاقش بود و باز داد و بیداد می کرد که : " بابا جان ....صد بار گفتم نذار کوکب خانوم به اتاق من دست بزنه ای بابا بذار 

ھمینطوری بمونه... شما تا حالا پسر نا منظم ندیدید دائم دارید می گید که من شلخته و نا منظمم" سینا برادر
بزرگم بود. من خیلی دوستش داشتم چون اون تنھا کسی بود که حرفم رو متوجه می شد اونم ھمین حسو نسبت به من داشت.یک سالی بود که برای تموم کردن کارھا و گرفتن مدرکش به کانادا رفته بود ،و این چند ماه که برگشته بود وجودش رو خیلی با ارزش می دونستیم ، سینا که تو این خونه نبود حال و روز ما دیدنی بود ، ولی حالا اون بود که با حرفھا و سرو صداھاش سکوت خونه رو می شکست و دوست داشت ھمه رو شاد ببینه. سریع رفتم اتاقم تا لباسم رو عوض کنم و برم سراغش ببینم مشکلش چیه. اتاقم رو دوست داشتم ، دیواراش رو خودم نقاشی
کرده بودم ھمون چیزھایی که دوست داشتم ، آسمونی ابری و ھوای دلپذیر بارونی ، جنگلی پر از درختھای سبز وبلند ، کلبه ی چوبی داخل جنگل ، رودخونه ای کوچیک با آب زلال و خنک... ھیزم ھای شکسته و... این ھنر رو از کلاس نقاشی که می رفتم یاد گرفته بودم ، به قول بابا تو  خونمه و باید ازش نھایت استفاده روببرم. ھر زمان که دلم می گرفت با دیدن این منظره ھا حس و حالم تغییر می کرد و روحیه می گرفتم. کیف و وسایلی که دستم بود رو زمین گذاشتم. انقدر عجله کردم که تیشرتم رو بر عکس پوشیدم. گیره ی پروانه ای که مامان روز تولدم ھدیه داده بود رو به موھام بستم..وقتی تو آینه نگاه کردم یاد حرف مامان افتادم آخه ھمیشه می گفت:" تو خیلی خوشگلی اصلا به بابات نرفتی ...این موھای صاف و خرمایی رنگ و چشمای عسلیت ، صورت ناز و پوست گندمیت ھر کسی رو محو خودش می کنه...من که مامانتم دوست دارم ھمیشه تو رو ببینم..." با یادآوری جملاتش اشک رو صورتم جاری شد. دوسالی بود که مامان رو ندیده بودم ، خدا خیلی زود ازم گرفتش ، چقدر دلم میخواست اینجا بود ،دستاشو می بوسیدم و توبغلش زار زار گریه می کردم. صورتم رو پاک کردم و یه لبخند مصنوعی رو لبم آوردم و رفتم سمت اتاق سینا. " سینا جان؟ داداشی ؟ می تونم بیام تو؟ " اما اون با غرغر کردناش صدای منو نمی شنید ، دوباره حرفمو
تکرار کردم البته این دفعه با صدای بلندتر. "بیا تو سارینا " در رو که باز کردم با صحنه ای مواجه شدم که ھمون جلوی در خشکم زد ، دھنم باز مونده بود ، ابروھام بالا و چشمام درشت شده بود. سینا که با دیدن من خنده اش گرفته بود گفت : " ھا چی شده؟ خداییش ببین من کجام نامنظمه؟ فقط یکم ریخت و پاش کردم خب اونم تقصیر کوکب خانومه دیگه ، حالا تا کی میخوای اونجا واستی بیا کمک دیگه تنبل" تو ھمون حالتی که بودم گفتم : " سینا تو بھترین پسر دنیایی ، مرتب بودنت آدم رو به وجد میاره ، ھمه جای اتاقت برق میزنه... اون منم که نا منظمم نه تو
داداشی" با پرت کردن بالش سمت من باعث شد که یکم سرو صدا راه بندازیم و کلی بخندیم. بالاخره کمکش کردم تا شال گردنشو پیدا کنه و بعد ھم حسابی اتاق رو مرتب کردیم ، منم برای اینکه دیگه این اتاق رو با اون وضع نبینم ازش تعھد کتبی با دو تا امضا گرفتم که اونم با کلی ادا قبول کرد. اما خب بالاخره این یه سند بود که دیگه نتونه این کار رو تکرار کنه. بیچاره کوکب خانوم که ھر دفعه با تمیز کردن اتاق سینا کلی خسته می شد اون وقت باید حرفھاش رو ھم تحمل می کرد. شب تصمیم گرفتم که زود بخوابم تا برای امتحان فردا حالم خوب باشه ، وقتی رو تختم دراز
کشیدم سکوت خیلی قشنگی ھمه ی شھر رو فرا گرفته بود ، آسمون از پنجره دیده می شد ،برف ناپدید شده بود و جاش رو به ستاره ھا داده بود، آسمون با تموم ستاره ھاش با مھتابی که به نیمه رسیده بود ، شکل و شمایل قشنگی داشت ، انگاری داشت لبخند می زد دلش به چند تا ستاره ای که دورش سو سو می زدند خوش بود ، درست مثل پرھام ، که تو کلاسھا دلش به چندتا دختری خوش بود که دورش ھستند و ھمراھیش می کنند. آخ که پرھام تو چقدر باید دیوانه باشی که راضی به نگاه ھای ھرزه ی این دخترا باشی ، تو... تو ھمین فکرا بودم که
چشمام بسته شد و به خواب رفتم. صبح که شد روشنایی روز اتاقم رو روشن کرد ، صدای کلاغھای روی درختھا و گنجشکھای کوچیکی که روی لبه ی پنجره ی اتاقم نشسته و منتظر ریختن دونه بودن ، و در آخر ھم صدای تق تق در باعث شد که از خواب بیدار شم. در ھمون حین گوشیم زنگ خورد... شماره برام آشنا نبود.... برداشتم. برداشتم ، یه صدای خیلی آرومی شنیده می شد که به سختی میتونستم تشخیص بدم کیه ، با خودم گفتم احتمالا سپیدست زنگ زده تا خواب نمونم ، داد زدم " سپیده بیدارشدم ، حاضر شو میام دنبالت ، حالا چرا با شماره ی خودت تماس نگرفتی؟" جوابی نشنیدم فقط یه صدای خیلی کم شبیه یه موسیقی آروم شنیده می شد.پشیمون شدم که چرا جواب دادم. ھمینطور رو تخت نشسته بودم و فکر این رو می کردم که این تماس یعنی چی؟ یادم رفت
که باید زود برم دانشگاه ساعت رو که نگاه کردم دیدم وقت کمی دارم خدا رو شکر که بیدار شدم. بلند شدم ، یه نگاھی تو آینه انداختم ، موھام رو شونه کشیدم و از اتاق رفتم بیرون ، ھمه جا ساکت بود ، دلم نمی خواست خونه آروم باشه ، دلم می گرفت ، نزدیک آشپزخونه که شدم صدای خوندن ترانه ای رو شنیدم فھمیدم که کوکب خانوم اومده ، کوکب خانوم ، خانوم مھربون و با سلیقه ای بود که از جوونیش در کنار ما بودن و کارای خونه رو انجام می داد ، بچه ھاش ھر کدوم یه شھری بودن و اون با شوھرش بابا ولی باغبونمون و پسر کوچیکش تو یه قسمت از
حیاطمون زندگی می کردند. از بچگی گوش کردن به صدای کوکب خانوم رو دوست داشتم بھم آرامش می داد. آھسته پامو گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم رو صندلی تا یه وقت کوکب خانوم با دیدن من خوندنش قطع نشه. به به چه صبحانه ای آماده کرده بود فضا رو که اینجوری دیدم احساس خیلی خوبی پیدا کردم دلم میخواست یه دل سیر غذا بخورم ، با صدای بلند بخندم و راھی دانشگاه شم . وای اگه مامان پیشمون بود.... سینا رو از سمت اتاق پذیرایی می دیدم که داره میاد ، کاراش اصلا قابل پیش بینی نبود معلوم بود که صبح زود بیدار شده ، گیتار به دست ، به ھمراه بابا اومد پیش ما یک دفعه شروع کرد به زدن گیتار رو با صدای بلند سلام علیک کردن و بعد ھم ھمراه کوکب خانوم به خوندن ادامه داد . خیلی خوشحال بودم که ھمه شادن ، مخصوصا بابا که تو این چند وقت خیلی افسرده بود. خدا رو شکر کردم بالاخره بعد از دو سال رنگ غم از خونمون رفت ھرچند غم از دست دادن مامان چیزی نبود که از یادمون بره اما مجبور بودیم که حتی شده به تظاھر این کار رو انجام بدیم. بعد از صرف صبحانه بابا تصمیم گرفت که سری به کارخونه بزنه. یک کارخونه ی مواد شوینده داشت ، کسب و کارش خوب بود، چند وقت بود که حسابدار برای مرتب کردن حسابھای قبلی با بابا تماس می گرفت ، بابا ھم چون فرصت امروز رو مناسب دید به ھمراه سینا رفتند. من ھم جزوه ھامو برداشتم و اومدم بیرون. داشتم کفشم رو می پوشیدم که باز ھم گوشیم زنگ خورد، باز ھمون شماره... ساعتم رو که نگاه کردم دیدم فقط 20 دقیقه فرصت دارم خودمو برسونم دانشگاه... گوشیمو جواب دادم ، بازم صدایی نیومد ، با خودم گفتم این کیه که سر صبحی وقت گیر آورده صداشم در نمیاد.
سریع سوار ماشین شدم از خیابونی که خونه ی سپیده توش قرار داشت رد می شدم که دیدم بیچاره اونجا منتظر واستاده ، با دست اشاره کردم بیا بالا. سپیده چپ چپ نگاھی بھم انداخت ، نشست و تا دم دانشگاه غرغر کرد. بنده خدا حق داشت. وقتی رو صندلی امتحان نشستم خیلی استرس گرفتم ،اطرافم رو نگاھی انداختم ، مھیار چند ردیف عقب تر بود ، سپیده کمی جلوتر و صندلی کناری من خالی بود. می دونستم که باید جای پرھام باشه ، چون طبق معمول شماره ھای ما ھمیشه نزدیک ھم بود. پیش خودم گفتم حقته آقا پرھام دو واحد که بیفتی تازه
یاد می گیری امتحان و تقلب یعنی چی. چند دقیقه دیگه برگه ھا رو توزیع می کردند ، نگاھم به صندلی پرھام بود ،چه حس بدی داشتم انگار نگرانش شده بودم ، یکم از بطری آبی که ھمراھم بود آب خوردم تا آروم شم. برگشتم تا
پشت سرم رو نگاھی کنم مھیار سرش رو دستش و چشماش بسته بود ، گفتم آدمی که شب امتحان بشینه فیلم سینمایی ببینه ھمینه دیگه ، موندم تو چطور ھمیشه نمره ھات بالاتر از من میشه تقلب ھم که تو کارت نیست. حالا چرا پرھام نیومده! برگه ھای دانشجو ھای داخل سالن رو پخش کردن ، نوبت به رشته ی ما رسید، سربرگ رو پر کردم و مشغول نگاه کردن به سوال ھا شدم...خدایا چرا ھیچی یادم نمیاد... من که این درس رو خونده بودم... از اون طرف سالن صدای دویدن می اومد دقیق تر که نگاه کردم دیدم پرھام بالاخره اومد. اولش ناراحت شدم میخواستم
نیاد تا حالش جا بیاد اما بعدش گفتم این که براش فرقی نمی کنه بیفته ھم مھم نیست میگه پایه ی درسیم قوی میشه ! نشست رو صندلیش ھنوز نفس نفس می زد ، نگاھم رو سریع برگردوندم و خودمو با سوالا مشغول کردم. اما حواسم بھش بود ، انگار امروز وقت نکرده مدل موھاش رو فشن کنه معلوم بود خواب مونده . سرش رو برگردوند سمت من ، تو دلم گفتم آھا عذرخواھی کن یالا زود باش. یه سلام آرومی گفت و سرشو برگردوند و ادامه داد : " تو ادب من بی احترامی به شخص مقابلم راه نداره سلام ھم کلمه ی خاصی نیست چیزی از آدم کم نمیکنه " یخ کردم پسره ی پر رو ... منو بگو که فکر میکردم میخواد به دست و پام بیفته. چرا این شکلی شد یک دفعه !در حین امتحان خیلی خوشحال بودم که نمیتونه از من تقلب بگیره و کنار دستیش ھم غایبه ، دریغ از اینکه خودم چیزی ننوشته بودم چند دقیقه ای گذشت و دیدم اصلا سرش رو از برگه اش بالا نمیاره ، خیلی خوبه ، حقته دیدی خوندن بھتر از تقلبه...حالا می خوای چیکار کنی؟ اما کاش می تونستم اینا رو بلندتر بگم بشنوه اون موقع چھره اش دیدنی بود. تا جایی که یادم بود نوشتم ، تایم امتحان تموم شد وقتی برگه ھا رو جمع می کردند برگه ی پرھام پر بود ! تعجب کردم آخه چطور ممکنه... برای استراحت تا امتحان بعدی به پارک کوچیک داخل دانشگاه رفتیم. ھوا تقریبا خوب بود.
با دوستای دیگه خداحافظی کردم تا برم پیش سپیده ، نزدیک تر که شدم دیدم..... مھیار رو نیمکت کنار سبزه ھا دراز کشیده ، پرھام ھم سرش رو گذاشته رو پای مھیار تکون ھم نمی خوردند ، سپیده رو دیدم که بالا سرشون واستاده و به من اشاره می کنه که زود بیا. "ترسیدم سپیده ، گفتم آدم کشتی ، مثل عزرائیل بالا سرشون واستادی دختر" جواب داد : " دیونه ، آدم کشتم؟ ببین چطوری خوابیدن...وای خدا باید ازشون عکس بگیرم، فکر کن عکس رو چاپ کنیم براشون بفرستیم...عالی میشه سارینا، وای چقدر بخندیم... بیا بیدارشون کنیم" تا امتحان بعدی دو ساعتی مونده بود تصمیم گرفتیم بیدارشون کنیم ، من که با پرھام کاری نداشتم ، اگر مھیار پسر عمه ام نبود محال بود بیدارش کنم ، به ھزار زحمت با چوبای نازک درخت قلقلکشون دادیم تا بیدار شدند. نشستیم تا یکم برای امتحان بعدی مروری کنیم. استاد خسروی مسئول پروژه ی ما،داخل حیاط منتظر دانشجوھا واستاده بود تا طرح ھای ارائه شده ی اونا رو بگیره که با دیدن سپیده و پرھام صداشون کرد و اونا ھم به نمایندگی از ما رفتند. من که فرصت رو مناسب دیدم پرسیدم:" چی شده مھیار؟ چندتا فیلم دیدی دیشب؟" مھیار بعد از کش و قوس اساسی که به خودش داد گفت:" ھیچی ، دیشب پرھام پیشم بود تا...." پریدم وسط حرفشو گفتم :"تا فیلم بیشتری ببینید آخه تنھایی نمی چسبه آره؟ ببین مھیار نیازی نیست من اینارو بھت بگم خودت زمان بیشتری رو با پرھام دوست بودی ، این آخرش تو رو اغفال می کنه ، تو ھم بچه درس خونی یه وقت میشی مثل ھمین یه پسر..." مھیار پسر آروم و خنده رویی بود اما وقتی که عصبی می شد واقعا تغییر می کرد ، گفت :" سارینا ھر چی دلت خواست گفتی!!! دیروز پرھام رو کنس کردی ھیچی ! امروز ھم....بذار من حرفم رو ادامه بدم بعد قضاوت کن ،تو چطور به خودت اجازه می دی در مورد کسی که نمیدونی صحبت کنی؟ تو چرا بدون فکر صحبت می کنی ، فکر نمیکنی که پشیمون میشی؟"
لبامو غنچه کردم ،ابروھامو کشیدم تو ھم ، چشمامو ریز کردم و گفتم : " آخه شنیدن در مورد پرھام برام ھیچ ارزشی نداره برای ھمینم دوست ندارم در موردش حرفی بشنوم... حالا ھر کی میخواد باشه!" مھیارخیلی سعی کرد به خودش مسلط باشه ، ھر لحظه منتظر یه عکس العمل ازش بودم ، چندتا نفس عمیق کشید ، سرشو تکون داد و رفت کنار استاد خسروی. با خودم گفتم آخه این پرھام مگه کیه ، کیه که به خودش اجازه داد امروز به من سلام کنه؟ کیه که این مھیار براش کاسه ی داغ تر از آش شده. ای خدا ... امتحان دوم رو ھم دادیم نسبتا راضی بودم .برای ناھار به کافه ی دانشگاه رفتم ، چون اصلا به غذای سلف عادت نداشتم. کافه خیلی شلوغ بود ، ساندویچم رو گرفتم اومدم رو نیمکت داخل حیاط نشستم. مھیار رو با دوستاش می دیدم که سخت مشغول برنامه ریزی برای پروژه است، سپیده ھم با بچه ھای آزمایشگاه در مورد موشھا صحبت می کرد و صدای خنده اش حیاط رو بر میداشت. 
خیلی ھا ھم به سمت خونه ھاشون می رفتند. بچه ھای شھرستان رو می دیدم که با چمدان و ساک ھاشون وسط حیاط منتظر بودند تا حرکت کنند. بالاخره ترم سوم ھم تموم شد. پرھام پیداش نبود ، شونه ھام رو انداختم بالا و گفتم اون یه جایی ھمین دور و اطراف کنار چند تا دختر واستاده و قرار مدار میذاره اصلا به من چه که بخوام فکر کنم کجاست. ساندویچم که تموم شد بلند شدم تا لباسمو مرتب کنم و برم. نگاھم به پرھام افتاد که رو نیمکت نشسته ، دو تا دستاشو بھم گره کرده و سرش رو روی زانوھاش گذاشته بود. خیلی جا خوردم ، امکان نداشت اون انقدر تنھا یه جا بشینه... میخواستم از مھیار بپرسم که چی شده اما با یادآوری حرفھایی که صبح بھش زدم پشیمون شدم...خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم که برم و این موضوع رو بی اھمیت جلوه بدم. قرار بود امشب مھیار با بابا در مورد کارش تو کارخونه صحبت کنه برای ھمین با ھم برگشتیم. توی راه که بودیم ھیچ کدوم حرف نمی زدیم ، از این حالت موذب بودم برای ھمین در مورد کار ازش سوال پرسیدم و اون با بی حوصگی جوابم رو می داد. گوشیم که زنگ خورد بدون نگاه کردن بھش جواب دادم اولش ھیچ صدایی نیومد و خواستم قطع کنم که شنیدم : "قطع نکن... تو منو نمیشناسی ....اما من خوب میشناسمت فقط اینو بدون که کار ما تازه شروع شده...خداحافظ!" از تعجب وا مونده بودم مھیار پرسید "اتفاقی افتاده؟ حواست کجاست؟ ما رو به کشتن ندی بذارش کنار و رانندگیت رو ادامه بده" نفھمیدم چطور به خونه رسیدیم... سینا و مھیار با ھم به اتاقش رفتند و من رو صندلی پیشخون آشپزخونه نشستم. دستام یخ کرده بود ، چشمام به یه نقطه متمرکز بودن و حرفھای اون تماس رو مرور می کردم... :"چی شده دخترم؟" به سمت صدا برگشتم ، متوجه شدم بابا حواسش به منه :"چیزی نیست
بابا جون امتحان امروز یکم حالمو بد کرده ھمین" گفت:" برو لباستو عوض کن ، بچه ھا رو ھم صدا کن بیان اینجا کارشون دارم"چند روزی گذشت.
سینا و مھیار تو کارخونه ی بابا با شرط نیمه وقت بودن و ادامه تحصیل مشغول به کار شدند. سینا که درسش تموم شده بود اما مھیار باید این شرط رو قبول می کرد. منم تا شروع ترم بعد تصمیم گرفته بودم که وقت بیشتری تو خونه بگذرونم وکمی از کوکب خانوم آشپزی یاد بگیرم... اما خیلی دست پخت افتضاحی داشتم و خراب کاری ھای زیادی کردم... خوشبختانه اعتماد به نفس بالایی داشتم و سعی می کردم که نا امید نشم. اواسط بھمن ماه بود که سپیده برای تولدش باھام تماس گرفت و ازم خواست که زودتر برای کمکش برم.سه روز قبل از تولدش بود و باید کمی تدارکات رو آماده می کرد. به خونشون رفتم و با کلی سلام علیک با مادرش و خواھراش با ھم به اتاق رفتیم. قاب عکسی رو دیدم که پشت و رو روی میز بود کنجکاو شدم که ببینم عکس کیه... اومدم برش دارم که سپیده خودشو انداخت رو عکس و محکم تو بغلش گرفت... از این حرکتش شوکه شدم... یعنی عکس کی میتونست باشه...ما که تا حالا چیزی رو از ھم مخفی نکرده بودیم. سپیده با اعتراض ازم فاصله گرفت و گفت :" چرا بھش دست زدی؟" فھمیدم دوست نداره من اون عکس رو ببینم و در موردش چیزی رو بدونم. کمی از واکنش سپیده دلخور شدم اما از کاری که میخواستم بدون اجازه انجام بدم پشیمون شدم و ازش معذرت خواستم و با پیش کشیدن بحث تولد فضا رو عوض کردم. خواھرای سپیده ھم اومدن کنارمون و با ھم گرم صحبت شدیم . سپیده گفت : امروز چند نفری از بچه ھا رو دعوت کردم" وقتی پرسیدم "کیا؟" گفت :"فردا لیستشون رو بھت میدم." موقع خداحافظی سپیده به خاطر رفتارش ازم معذرت خواست بوسیدمش و گفتم دیگه بھش فکر نکن. بھم گفت که فردا عصر برای سفارش کیک و خریدن تنقلات میاد دنبالم تا بریم فروشگاه سر میدون صبح فردا بیشتر کارام رو سریعتر انجام دادم تا برای عصر چیزی باقی نمونه ،نزدیک ساعت چھار بود که سپیده اومد دنبالم زنگ در رو زد ، در رو باز کردم و گفتم بیاد بالا تا حاضر شم و بریم. سپیده حیاط خونمون رو دوست داشت گفت پایین می مونه تا بیام. برفای روی تاب رو کنار زد و می خواست یکم بشینه که شنید :" نه خانوم نشینید این تاب خرابه نیاز به تعمیر داره." سپیده در کمال تعجب برگشت و سلام کرد. صدای سینا بود که تازه از کارخونه برگشته بود. جفتشون وقتی ھمدیگرو دیدن خشکشون زده بود.  من این صحنه ھا رو از پنجره ی اتاقم می دیدم قصد فضولی نداشتم اما خب کنجکاویم اجازه نمی داد. سینا سریع سرشو انداخت پایین و اومد بالا. سپیده ھم رد پای سینا رو با چشماش دنبال می کرد و سرجاش واستاده بود. می دونستم الان میاد سراغ من و می خواد بپرسه این دختر کیه... به خاطر ھمین از جلو پنجره اومدم کنار و رفتم سمت کمد ، پالتوی مشکی که عمو از سوئد برام سوغات آورده بود رو برداشتم و تنم کردم. داشتم دکمه ھای الماسیش رو می بستم که صدای در اتاق سینا رو شنیدم که بھم خورد و بسته شد. تعجب کردم که چرا نیومد ازم سوال بپرسه... آرایش کمیکردم ، شال بنفشم رو سر کردم ، دستکش و شال گردنم رو برداشتم و رفتم پایین. سپیده تو حیاط منتظرم بود گفت :"به به خوشگل خانوم ما رو نگاه این پالتو خیلی بھت میاد سارینا ، مثه عروسک شدی ...اممم راستی سارینا.... این آقا کی بود؟" نگاه مرموزانه ای بھش انداختم ،چشماش یه حالت گیج و گنگ داشت، گفتم "بریم دیر شده... اون آقا ھم داداشیه گلمه سینا...ندیده بودیش؟ آخ راست میگی تو ھر وقت می اومدی سینا اینجا نبود... تازه از کانادا اومده ... نگاه زودباش دیگه دختر دیر شدا..." سپیده یه نگاھی به پشت سرش انداخت و اومد بیرون. فکرم مشغول این دو نفر بود رفتارشون عجیب بود ، باید از سینا می پرسیدم که چه خبره. داخل ماشین که نشستیم لیست مھمونا رو داد دستم و خواست نگاھش کنم و برای خرید وسایل تعداد مھمونا رو بدونم. اولین نفری که اسمش رو دیدم پرھام بود ، زیر چشمی به سپیده نگاه کردم تو خودش بود یه دستش رو فرمون ماشین بود و با ناخن اون دستش ھم با دندوناش ور می رفت ، تو چشماش برق شادی دیده می شد. یعنی اون عاشق پرھام شده بود؟ باورم نمی شد.... اگه نه پس چرا اولین نفر اسم پرھام بود...اون عکس توی اتاقش... دیونه شدم این که دلیل درست حسابی نیست،دوباره لیست رو نگاه کردم چند نفری رو خط زده بود درست ھمونایی که منم دوست نداشتم بیان ، خب پرھام ھم خط می زد مگه چی می شد..... ازش دلخور بودم. نرسیده به میدون تجریش پارک کرد و به سمت فروشگاه حرکت کردیم،حواسم به چیزی نبود ھر چی که سپیده می گفت تایید می کردم و اونم بر می داشت...خرید که تموم شد بسته ھایی رو می دیدم که داره یکی یکی دست من میده و میگه بریم بذاریمشون تو ماشین...دنیایی از پاستیل ھای رنگی و شکلات ھای مختلف و چیپس و پفک . بعد از اون به قنادی رفتیم که نزدیک امام زاده صالح بود... چه گنبد قشنگی داشت...برف نصف گنبد رو پوشونده بود و آدما ریز و درشت برای زیارت می رفتند و می اومدند ، چند باری نزدیک بود لیز بخورم که سپیده دستم رو گرفت این بار خودم گفتم که ببخش سپیده تقصیر کفشای سیندرلاییمه و با ھم خندیدیم....این ھمون جمله بود که با شنیدن از پرھام خشم تموم وجودم رو گرفته بود اما حالا چرا خودم با گفتنش خندیدم؟ موقع سفارش کیک سپیده ازم خواست که شکل موردنظرش رو برای قناد روکاغذ بکشم ، یه قلب بزرگ کشیدم و روی این قلب با حروف انگلیسی اسم سپیده رو به صورت یه شکل نقاشی کردم ، خود سپیده متوجه ی شکل نشد و وقتی براش توضیح دادم خیلی خوشحال شد.از آقای قناد خواستیم که از ژله ی قرمز و پاستیل ھای رنگی برای تزیینش استفاده کنه ، کلاه ھای فانتزی تولد و ریسه ھای رنگی ، بادکنک و ستاره ھای رنگارنگ و کلی نقل ھای شکلی تولدت مبارک و بالاخره شمع 21 سالگی تولدش رو گرفتیم و اومدیم بیرون. سپیده من رو تا خونه رسوند ھمدیگرو بوسیدیم و خداحافظی کردیم ، حرکت کرد و بلند گفت :"فردا یادت نره منتظرتم..." براش دست تکون دادم و اومدم داخل حیاط. بابا ولی رو کنار استخر دیدم که آتیش کوچیکی درست کرده و روی یک صندلی نشسته ، یک صندلی خالی ھم کنارش بود. بابا ولی پیرمرد مھربون و دوست داشتنی بود ، مثل پدربزرگم دوستش داشتم. ھوا ابری و بھم ریخته بود انگار داشت تلاششو می کرد تا گوله ھای سفید و نرم و پفکی خوشگلشو روی این شھر و آدماش خالی کنه. یواش یواش نزدیک باباولی رفتم ، با دیدن من بلند شد وگفت:" سلام سارینا جان چطوری؟ سرحال ھستی بابا؟ بشین رو این صندلی بشین بابا ، سینا ھم تا الان اینجا بود که با یه تماس تلفنی و چند بار الو الو گفتن رفت بالا معلوم نیست کی بود که نمی خواست جلو من صحبت کنه." چقدر طرز صحبت باباولی رو دوست داشتم ، ھمیشه می خندید و خدا رو شکر می کرد ، ریش و سبیل سفید رنگ ، موھای سفید زیر کلاه بافتنی مشکی رنگش ، چین و چروک صورتش ،دستھای پینه بسته و گرمش، ھمه نشونی از با تجربگی و پختگیش بود. وقتی می خندید با خط ھایی که کنار چشمای با محبتش می افتاد چھره ی معصوم و نورانی پیدا می کرد. بھش گفتم:" باباولی شما خیلی مھربونی تو رو خدا به خاطر من دیگه از جاتون بلند نشید خجالت می کشم" اما او گفت : " شما ارباب این خونه اید ، ما ھم جایگاه خودمون رو داریم ،
احترام ھر کس ھم به جای خودش بابا جون" سرم پایین بود و سوختن چوب ھا رو تماشا می کردم ، باباولی حواسش بھم بود ، با چوبی که دستش بود آتیشو زیر و رو کرد و گفت :" ناراحتی بابا...تو دلت خیلی چیزا و تو سرت فکرھا داری." برف شروع به بارش کرده بود ، شالم رو روی سرم مرتب کردم دستمو جلوی آتیش گرفتم و گفتم:" آره خیلی... " بحثو عوض کردم و ادامه دادم "باباولی شما جای پدربزرگم ھستید اگه بحث احترامه من باید احترام قائل شم براتون ، کاری ھم به جایگاه و ارباب و رعیتی ندارم ، شما برای ما خیلی بزرگید بابا ولی ، دیگه اینجوری
منو شرمنده نکنید." پیرمرد خنده ای از ته دل کرد و سری تکون داد و دوباره با آتیش بازی کرد ، رو به من کرد و گفت:" پری خانوم خدا بیامرز دوتا بچه ھاش رو مثل دسته ی گل بزرگ کرد ، ادب و احترامشون ستودنیه ، من واقعا تحسینش می کنم ، از آقا سیاوش پدرتون ھم ھر چی بگم کم گفتم ، اونم کم تاثیری نداشت ، ایشالا که سایشون ھمیشه بالا سرتون باشه و شما رو ھم برای خانواده حفظ کنه." آھی کشید و آروم سرش برگردوند و به خونه ی کوچیکشون که از نظر من فوق العاده با صفا و قشنگ بود نگاھی انداخت و گفت :" من و کوکب ھم برای بچه ھا کم
زحمت نکشیدیم ، درسته سواد درست حسابی نداشتیم اما سعی کردم که بچه ھا ھیچی کم نداشته باشن و مایه ی افتخار ما بشن ، خدا میدونه که روز و شب من تموم درختھای حیاط این خونه بودن و ھستند ، گلھای رنگارنگ دور استخر، گلدون ھای سفارشی پری خانوم.... تموم زندگی من بودند و با عشق باھاشون زندگی می کردم و با لقمه نون حلالی که روزیم از خدا بود بچه ھای عزیزتر از جونم رو بزرگ کردم ، اما... نمی دونم چطور شد که اون سه تا پسر نا اھل شدن...." ناراحتی رو تو چشمای نمناک پیرمرد می دیدم ، دوست نداشتم باباولی رو ناراحت ببینم پیرمرد قلب مھربونی داشت نباید اینجوری لکه دار می شد ، پالتوم رو محکم گرفتم و خودم رو به سمت
پایین خم کردم انگار سردم شده بود ، لبخندی زدم و گفتم:" ای بابا... ھمیشه اون چیزی نمیشه که آدم میخواد خودت که می دونی بابا ولی... اما شما اجرت پیش خدا محفوظه... راستی آقا رضا رو یادتون نره خدا رو شکر بین بچه ھاتون تکه ، ھوا رو به تاریکی بود ، من و باباولی گرم صحبت بودیم ، از این در و اون در... از جوونی ھا و تجربه ھای باباولی و خراب کاری ھا و سوتی ھای من... تا اینکه بابا ولی سرمای ھوا رو احساس کرد و گفت :" برو تو بابا جون ، ھوا سرد شده ، سینه پھلو میکنی خدای نکرده" از جام بلند شدم و باھاش خداحافظی کردم ، دلم باز شده بود ، آسمون قرمز رنگ رو بالای سرم می دیدم که دونه ھای سفید رنگ برف مھمونش بودن و جشن زمستونی راه انداخته بودن، لبخندی زدم و خدا رو به خاطر داشتن نعمت ھایی که داشتم شکر می کردم ، به حکمتش فکر میکردم که با اینکه بزرگترین نعمت یعنی مادرم رو ازم گرفته بود ، اما نعمت ھای دیگه اش جای خالی او رو تا حدی برام پر می کرد. کفش ھام رو در آوردم ، پالتوم رو گرفتم دستم ، به آینه کاری دیوار نگاه می کردم و پله ھا رو می رفتم بالا ، برفھایی که روی موھام نشسته بودن چھره ام رو مثل عروسک برفی با لپای قرمز و یخی کرده بود.نزدیک اتاقم که شدم سینا رو با کلی لباس دستش دیدم ، گفتم :" چی شده داداش؟ اینا چیه دستت" سر تا پامو نگاه کرد و گفت:" سارینا کجا بودی تو چشمات برق خوشحالی رو میبینم....خیلی خوبه دختر گل...دوست دارم ھمیشه شاد باشی" خندیدم و شونه ھام رو انداختم بالا و گفتم :"بیا بریم اتاقم ببینم چه خبره." کلید اتاق رو انداختم و باز کردم و ازش خواستم اول اون وارد شه ، مھتابی اتاقم رو روشن کردم نور ملایم سفید رنگش رو پرده ی آبی رنگ اتاقم ، ستاره ی شب رنگ روی سقف اتاقم ، نقاشی ھای روی دیوار ، بازی رنگ ھا رو درست می کردند و چشم رو نوازش می دادند ، مشغول جمع و جور کردن لباسھام بودم ، سینا که خیره به اتاقم بود گفت :" خیلی عالیه ،آرامش...آبی...رودخونه...کلبه ی چوبی...، سارینا به زیبایی اتاقت حسودیم شد ، خب یه دستی ھم به اتاق داداشیت بزن دیگه البته یه طرح تو ذھنم ھست که اگه بتونی برام انجام بدی واقعا خوشحالم می کنی ، منم کمکت می کنم" اومدم کنارش نشستم ، تو چشمای مشکی رنگش خیره شدم ، موھای رنگ شبش که رو پیشونیش ریخته بود رو کنار زدم و صورتش رو بوسیدم ، درست ھمون جا که مامان ھمیشه می بوسید . 
بھش قول دادم در اولین فرصت اتاقش رو جوری که دوست داره درست کنم. نگاھم سمت لباسھایی رفت که روی تخت بود ، سینا بلند شد ، یکی یکی لباس ھا رو برداشت تا بپوشه و گفت که ھر کدوم بیشتر بھش میاد رو برای فردا انتخاب کنم. با تعجب بھش خیره شدم و پرسیدم :" مگه فردا چه خبره سینا داداشی؟" با لبخند ھمیشگیش که اونو مثل شاھزاده ھا می کرد جواب داد :" خوبه خودت میدونی ھا ، دوستت سپیده دیروز برای دعوت مھیار به تولدش اومده بود جلوی کارخونه ، وقتی منو کنار مھیار دید تعجب کرد، مھیار منو بھش معرفی کرد ، درصورتی که نیاز نبود،" رنگ و روش پرید و ادامه داد "نه نه نیاز بود چرا پرت و پلا میگم، خلاصه اینکه با اصرار زیاد ازم خواست که منم تو تولدش شرکت کنم.خب من دوست نداشتم برم اما دیدم مھیار تنھا نباشه بھتره !!! البته میدونی که من تو اینجور موارد دست رد به سینه ی طرف نمی زنم بالاخره قبول کردم ، الانم میخوام خواھر یکی یدونه ام یکی از این لباس ھا برام انتخاب کنه ، ھمین!" باز یه نگاه مرموزانه با یه لبخند کجکی بھش انداختم ، سرمو آروم بالا پایین بردم و چشمامو چند
بار برای تایید حرفھاش بستم و باز کردم. چند بار لباس ھا رو امتحان کرد و ھر دفعه به یه دلیلی میگفتم که خوب نیست ، بیچاره خسته شده بود ، چقدر می خندیدم وقتی مجبور بود چند بار بپوشه و درشون بیاره. تا اینکه بالاخره
یکی از لباس ھا رو که فوق العاده قشنگ بود و بھشم خیلی می اومد انتخاب کردم ، یه شلوار جین مشکی و پیراھن خاکستری رنگ با چھار خونه ھای بنفش و مشکی

 


یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 

 

     تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

به خاطر روی زیبای تو بود که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ کس را در هم نفشردم به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم به خاطر صدای دلنشین تو بود که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست و به خاطر خود تو بود فقط به خاطر تو
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 عشق یعنی...

 

من / عشق

 

 

 

 

پاك                  يعني

سرزمين                      لحظه

يعني                                 بيداد

عشق                                    من

باختن                                                          عشق

جان                                                                        يعني

زندگي                                                                             ليلي و

قمار                                                                                مجنون

در                              عشق يعني ...            شدن

ساختن                                                                                  عشق

دل                                                                                      يعني

كلبه                                                                           وامق و

يعني                                                                      عذرا

عشق                                                              شدن

من                                     عشق

فرداي                                يعني

كودك                          مسجد

يعني               الاقصي

عشق /  من

 

عشق                                           آميختن                                           افروختن

يعني                                  به هم          عشق                                  سوختن

چشمهاي                        يكجا                    يعني                          كردن

پر ز                   و غم                            دردهاي                گريه

خون/ درد                                                    بيشمار

 

عشق                                     من

يعني                             الاسرار

كلبه                    مخزن

اسرار             يعني

من / عشق

 

LOVE              LOVE                LOVE

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

نگاه به چشمهاي آرام و خسته من نكن، اين چشم يك دنيا اشك در آن است! نگاه به چهره پريشان من

نكن، اين چهره، عاشق چهره توست! دوستت دارم چون كه تو اولين و آخرين معشوق من هستي!

دوستت دارم چون زماني كه دفتر عشق را مي گشايي و ميخواني با خواندن نوشته هايم اشك از

چشمانت سرازير مي شود. دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته‌اي تا با من بماني.



 

 

حاضري دنيا رو بدي  فقط يك بار نگاهش كني

 

به خاطرش داد بزني  به خاطرش دروغ بگي

 

رو همه چيز خط بكشي  حتي رو برگه زندگي

 

وقتي كسي تو قلبته  حاضري دنيا بد باشه

 

فقط اوني كه عشقته عاشقي رو بلد باشه

 

قيده تمومه دنيا رو به خاطره اون ميزني

 

خيلي چيزا رو ميشكني تا دله اونو نشكني

 

حاضري بگذري از دوستايه امروز و قديم

 

اما صداشو بشنوي شب از ميون دو تا سيم

 

حاضري قلبه تو باشه پيشه چشايه اون گرو

 

فقط خدا نكرده اون يك وقت بهت نگه برو

 

حاضري حرفه قانون رو ساده بزاري زير پات

 

به حرفه اون گوش بديو به حرفه قلبه با وفات

 

وقتي بشينه به دلت از همه دنيا ميگذري

 

تولد دوبارته اسمشو وقتي ميبري

 

حاضري جونت رو بدي ، يه خار تويه دستشم نره

 

حتي يه ذره گردو خاك مبادا تو چشاش بره

 

وقتي كسي تو قلبته يك چيزه قيمتي داري

 

ديگه به چشمات نمياد اگر كه ثروتي داري


جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 چقدر دوست داشتم..........

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا

 نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

 اما افسوس که هیچ کس نبود …

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره …

 آری با تو هستم!

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی

 چرا چشمهایم

همیشه بارانی است؟!!

 

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

هر روز تکراریست...

صبح هم ماجرای ساده ای  است...

گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند...



2bvwc4g8tfu08lvumfk.jpg

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 


نمیتونم دورت کنم لحظه ای از تورویاهام تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطه هام از کی داری تو دور میشی؟ از من که میمیرم برات؟ از منی که دل ندارم برگی بی افته سر رات؟ بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو؟ دارم حسودی میکنم به ایینه ی اتاق تو کاش جای اون ایینه بودم هرروز تورو میدیدمت اگر که بالشتت بودم هر لحظه میبوسیدمت
www.anita.maosak@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

 

 

عاطفه

 

دی 1390
مهر 1390
شهريور 1390

 

قسمت دوم
قسمت اول
deltangi

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از عشقم دورم خیلی دور و آدرس doramazeshgham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خداهست
وبلاگ رسمی عاطفه ch
25band
روشا&نیوشا ضیغمی
mehrda sedighian
ehsan alikhani
حامد بهداد
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

احسان علیخانی
احسان علیخانی
حامد بهداد
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
قیمت پرده اسکرین
تشک طبی فنری
کاشی سازی

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 29117
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->